-
خاطرات سفرم به کیش
سهشنبه 30 تیر 1388 11:52
سلام به دوستای گل و مهربون فعلا چند تا عکس از سفرم به کیش ببینید تا فردا که بیام تعریف کنم که چی گذشت من اومدم چون نگفتم انشاالله فردا میام یک هفته طول کشید تا بیام . اما عذرم موجه چون مریض شدم حسابی . ماجرای مریضیم را تو پست بعدی براتون تعریف میکنم و الان خاطرات را میگم. و من ۱۰ ماهه شدم اما چون هنوز چهلم پدربزرگ...
-
اولین سفر
چهارشنبه 17 تیر 1388 18:52
سلام به دوستای گل و مهربون ایندفعه کلی اتفاق جدید افتاد و کلی اولین ها در رکورد های من ثبت شد . من بری اولین بار رفتم تو کمدم و از اونجا با مامانم دالی بازی کردم.و چون عاشقه این سرویس خرسیهام هستم هی دلا میشدم و گوش خرسی را میگرفتم تا باش بازی کنم . من دیگه خودم دستم را به نرده های تخت می گیرم و رو زانوهام می شینم ....
-
روزهای تلخ
یکشنبه 31 خرداد 1388 10:49
سلام دوستای مهربون ای بابا فوت پدربزرگ کم همه را به هم ریخته بود این اوضاع جدید هم وضع و بدتر کرده و از قرار حوصله ای برای وبلگ نویسی نمونده . البته به قول مامانم من بهتر برای جلوگیری از فیلتر شدنم از زدن حرف سیاسی خود داری کنم . و همین جا به هوادارام قول میدم نهایت سعیم را بکنم که پسر خوبی باشم و در آینده مرد بزرگی...
-
خداحافظ
چهارشنبه 20 خرداد 1388 09:17
میرند آدما از اونا فقط خاطره هاشون به جا میمونه درست حدس زدید پدربزرگ ما هم رفت پیش خدا مامانم میگه خدا صدای ما بچه ها را بهتر می شنوه و دعامون را مستجاب می کنه من و دوستام برای شفای پدربزرگ دعا کردیم اما خدا اونو برد پیش خودش مامانم میگه خدا پدربزرگ را دوست داشت و نمی خواست اون زجر بکشه منم میگم خدایا حالا که دعام را...
-
گزارش هفتگی۴/۳/۸۸ تا 12/3/88
سهشنبه 12 خرداد 1388 10:15
سلام به دوستای گل مهربون میدونم مامانم با تاخیر اومده اما چون پدربزرگش مریضه و حالش خیلی بده حوصله نداره برای همین منم زیاد بهش سخت نمی گیرم . تو هفته ای که گذشت من خیلی از اوقاتم را بیرون از خانه سپری کردم . چهارشنبه صبح برای اولین بار با مامانی رفتم به یه جایی که بهش میگفتند بانک . بعد از ظهر هم مامانی من را برد...
-
گزارش هفتگی ۲۸/۲/۸۸ تا ۳/۳/۸۸
یکشنبه 3 خرداد 1388 12:04
سلام به دوستای خوب و مهربون با وجود این که فعلا عکس زیادی نبود برای قسمت ارتباط تصویری اما برای اینکه به وعدمون عمل کرده باشیم اومدیم خدمتتون . ما که کار روزانمون اینه که هنوز از خواب بیدار نشده به منزل مامانی منتقل بشم و تا ساعت ۲.۵ منتظر مامانم بمونم . و البته یه عالمه زحمت هم به مامانی بدم . هفته پیش هم مامانم دیگه...
-
دست دسی
دوشنبه 28 اردیبهشت 1388 10:46
سلام به دوستای خوب و مهربون اگه مامانم زیر قولش نزنه قرار شده دیگه هفته ای یک بار بیاد اینجا و اخبار مربوط به من را براتون بنویسه . و اما من در تاریخ 21/2/88 در حالیکه مامانم مریض بود و تو خونه استراحت می کرد ابتدا به صورت یواشکی و دور از چشم بقیه شروع به دست زدن کردم . و وقتی مطمئن شدم که دست زدن را یاد گرفتم دیگه...
-
این روزها
سهشنبه 22 اردیبهشت 1388 10:26
سلام به دوستای خوب و مهربون آقا من یک اعتراض اساسی دارم مامانم از وقتی میره اداره تنبل تر شده و کمتر میاد حرفای من را براتون بنویسد . حالا ما را بگو دلمون خوش بود که بره اداره اگه ارتباط من با خودش کمتر میشه لااقل ارتباطم با هوادارام بیشتر میشه اما افسوس.... و اما کارهاییکه این روزها می کنم . - دیشب برای اولین بار...
-
ماه گرد هشتم
شنبه 19 اردیبهشت 1388 13:36
پسر نازنینم ورودت به نهمین ماه زندگیت مبارک . پاره تنم امیدوارم ماه ها و سال هایی سرشار از سلامتی و شادی پیش رو داشته باشی . الان برای آمدن پیشت عجله دارم . به زودی میام با یه عالمه عکس و نوشته . از اونجایی که طبق معمول همیشه موقع تولد یلداجون در حال شیر خوردن بود بعد از این که شیر خوردنش تمام شد ما رفتیم پیشش و اونجا...
-
ماه گرد هفتم و تولد بابا
چهارشنبه 2 اردیبهشت 1388 11:31
سلام به دوستای مهربونم ببخشید که این مامان من انقدر با تاخیر اخبار مربوطه را به سمعتون میرسونه . و این ماه هم ماه گرد من وتولد بابام با 3 روز اختلاف قرار گرفته بود که مامانم یکیش کرد و جمعه که خونه مامانی بودیم دایی احسان کیک خرید و شب برامون تولد گرفتند . اینم عکس ماه گرد هفتمم و این هم من ویلدا جون که معرف حضورتون...
-
پایان تعطیلات
سهشنبه 25 فروردین 1388 13:51
سلام به دوستای مهربون بالاخره تعطیلات و دید و بازدید به پایان رسید . کلا این تعطیلات و عید چیز خوبی بود چون هم مهمونی زیاد رفتیم و هم مهمون میومد برامون و هم کلی عیدی گرفتیم . از عیدی هام هم براتون بگم که وجه نقد عیدی هایم که به اندازه عیدی بود که مامان و بابام از دولت گرفتند یعنی ۲۵۰۰۰۰تومان و عیدی غیر نقدیم هم یه...
-
دوری
سهشنبه 25 فروردین 1388 09:30
سلام دردانه مادر الان که اینا را برات می نویسم تو احتمالا پیش مامانی خوابی و من تو اداره انقدر بی قراره با تو بودنم که اشک امانم نمیده عزیزکم چی بگم که وقتی بزرگ شدی و اینا را خوندی به عمق احساسم پی ببری . میدونی خیلی خوبه که تو پسری و هیچ وقت مادر نمی شی و هیچ وقت این احساس درد آلود را تجربه نمیکنی که یه روزی مجبور...
-
اولین عید
پنجشنبه 6 فروردین 1388 11:52
سلام به دوستای مهربون عید همتون مبارک امیدوارم سالی سرشار از خوبی و شادی و سلامتی در پیش داشته باشید . و اما گزارش این روزها البته از آخر به اول روز آخر سال صبح زود من به اتفاق مامان و بابام و مامانی و بابایی و مامان جون رفتیم بهشت زهرا و به مزار پدر بزرگ و دایی مادرم رفتیم و براشون فاتحه خوندیم . بعد هم به اتفاق...
-
این روزهای۴
دوشنبه 12 اسفند 1387 08:01
سلام به دوستای خوبم وای چقدر دلم براتون تنگ شده بود . میگم به من خرده نگیریدا این مامان من خیلی تنبل شده خودش میگه هر چی به تاریخ اداره رفتنش نزدیک تر میشه اعصابش خورد تر میشه حوصله نداره . از شما چه پنهون چند وقته شبا که منو می خوابونه بعدش منو میگیره تو بغلش و هی گریه می کنه و ساعتایی که باید ازمن دور باشه را میشمره...
-
پایان پنج ماهگی
سهشنبه 22 بهمن 1387 13:20
سلام به دوستای خوبم خوب الوعده وفا ما آومدیم تا عکسای تولدم را بزاریم و گزارش اون روز را بدیم . تازه کار اتخاب عکس ها تمام شده بود که مامانی زنگ زد به مامانم و گفت که بره اونجا منم سریع خوابیدم تا مامانم نتونه بره و بمونه و وبلاگم را به روز کنه . و اما گزارش شب پدرم و داییم که آمدند من و یلدا را حاضر کردند و من هم که...
-
این روزهای۳
شنبه 19 بهمن 1387 12:21
سلام به دوستای مهربونم مگر اینکه تاریخ تولد م مامانم را مجبور کنه که بیاد و یک کمی از من براتون بنویسه . اصلا از وقتی یلدا دختر داییم به دنیا اومده مامانم همش بهونه نداشتن دوربین را میاره منو نمیاره پیشتون. بابا یکی نیست بگه آخه آدکم اگه عکس نداشته باشه باید حرف هم نداشته باشه . من تو این مدت کارهای خیلی جدیدی یاد...
-
یلدا
چهارشنبه 9 بهمن 1387 12:19
خوب بالاخره یلدا خانم هم در روز ۶ بهمن به دنیا آمد . همین جا ورودش را به دنیای کوچیک آدم بزرگ ها خیر مقدم میگم . میگما مامانم خیلی دوستش داره همش عکساش را می بینه و میگه الهی قربونت برم با این موهای خوشگلت . ماشااالله یادتون نره انم عکس دسته گلیه که مامان به سفارش دایی احسان برای زندایی درست کرده و عکس من و یلدا که...
-
این روزهای ۲
شنبه 28 دی 1387 11:07
سلام به وبگردان مهربون همان طور که همه میدونید من 4 ماهه شدم البته این دفعه از تولد و کیک و ماه خبری نبود که هیچ ورود به 5 ماهگیمون توام شد با زدن یک آمپول که مامانم اینا بهش می گفتند واکسن و خوردن یک قطره تلخ . اینم بگم که مامانم میگفت به احترام امام حسین (ع)و هم دردی با کوچولوهای غزه برام تولد نگرفته و به جاش به...
-
مادرانه ۱
پنجشنبه 19 دی 1387 02:36
به نام خالق عشق وبه نام آنکه آفرید همه هستی را و آفرید تورا .تو ای پسرک دوست داشتنی من تویی که همینک در آغوشم در حال خوردن شیره جانم هستی در حالیکه عقربه های ساعت از 2 بامداد روز 19 دی میگذرد و همچنان قصد خواب نداری . 4 ماه پیش این موقع آخرین ساعات اقامتت را در وجودم میگذراندی و هم اکنون پاره ای از وجودم هستی .و هر چه...
-
این روزهای ۱
سهشنبه 17 دی 1387 22:58
و اما گزارش کارهایی که این روزها می کنم . اول اینکه من بالاخره شصت دستم را پیدا کردم اما هنوز بلد نیستم اون را بمکم و فقط تا ته می کنم تو دهنم و تا جایی پیش میرم که نزدیکه حالم به هم بخوره . بیشتر شبا قبل از ساعت 1 بامداد میخوابم اما تا 2 هر چند دقیقه یک بار باید شیر بخورم تا اینکه خوابم عمیق بشه اما بعضی وقت ها هم تا...
-
علی اصغر بابا
دوشنبه 16 دی 1387 14:08
اول از همه فرا رسیدن ایام عزاداری امام حسین (ع) را به همه تسلیت میگم . من دیشب و امروز برای شرکت در مراسم به اتفاق مامان و بابایم به هیئت محل رفتم . و همچنین در اولین جمعه محرم مامانی و مامانم من را به مراسم جهانی تجمع شیر خواره گان که جهت بزرگداشت مقام حضرت علی اصغر (ع) برگزار شده بود بردند . اونجا به من یه سربند سبز...
-
عکسهای کریسمس
سهشنبه 10 دی 1387 12:51
-
عکسهای جدید
سهشنبه 10 دی 1387 12:39
-
چند عکس جدید
دوشنبه 9 دی 1387 10:28
-
نی نی پارتی
شنبه 7 دی 1387 14:09
یک اتفاق خیلی مهم و جالب این هفته دیدار دوستان بود یه کار خیلی خوب و جالبی که مامان منو تعداد زیادی از مامانا در عصر جدید می کنند اینه که از قبل از به دنیا آمدن ما برامون دوستای هم سن پیدا می کنند . و چون من و دوستام تو شهریور به دنیا آمدیم اسممون شده نی نی های شهریوری . و خلاصه اینکه بالاخره بعد از چند وقت که...
-
عشق
شنبه 7 دی 1387 13:00
سلام به خوانندگان مهربون مامان من بابام را خیلی دوست داره ها . میدونید چرا؟ آخه بالاخره به حرف بابام گوش کرد و منو برد خونه پدرش . آخه پدر بابام هنوز نیومده بود دیدن من و مامانم . و مامانم بخاطر همین ناراحت بود اما بابام میگفت مهم نیست که اون نیومده ما باید بریم خونشون تا پدرم نوه اش را ببیند. خلاصه بابام هم از اینکه...
-
گزارش هفتگی (۳۰-۲۵ آذرماه)
یکشنبه 1 دی 1387 18:31
اول بگم که مامانم تصمیم گرفته هر هفته بیاد و گزارش کارهایی که من تو هفته کردم را براتون بگه. دوشنبه با مامانم رفتیم خونه مامانی شب هم که مامانم و بابام میخواستند بیاند خونه من خوابیدم و اونا هم بخاطر اینکه من بد خواب نشم منصرف شدند بابام رفت خونه و مامانم همونجا موند . سه شنبه صبح زود مامانیم رفت برام وقت سونوگرافی...
-
خاطرات روزهای گذشته ۶
شنبه 30 آذر 1387 16:49
و اما از گذشته من تا دو ماهگیم سه بار پیش مامانیم موندم تا مامانم به کاراش برسه بار اول مامانم میخواست بره دکتر حسابی به من شیر داد و من خوابیدم اما چون بار اول بود مامانم من را تنها میذاشت وقتی رفت زود از خواب بیدار شدم و حسابی گریه کردم تا بالاخره مامانیم با کلک من را خوابوند . باردومش هم وقتی بود که همکارای مامانم...
-
من سه ماهه شدم
یکشنبه 24 آذر 1387 15:24
سلام به دوستای گلم و اما گزارش هفتهای که گذشت . من در شب تولد 3 ماهگیم رکورد شکستم .و برای اولین بار ساعت 9 شب خوابیدم و تا ساعت 11 روز بعد خواب بودم و البته یه دلیلش هم این بود که مامانمم کنارم خوابید و من هر وقت چشمام را باز کردم پیشم بود منم خیالم راحت میشد و میخوابیدم. روز تولدم هم دایی احسان و زنداییم آمدند خونه...
-
خاطرات روزهای گذشته ۵
یکشنبه 17 آذر 1387 14:19
پارک شادی را هم دیدیم . آخه میدونید بابایی من یعنی بابای مامانم و داییام همش به من میگند بزرگ شو ببریمت پارک . منم هی فکری میشم که این پارک چیه؟ هی با خودم میگم حالا نمیشه تا بزرگ نشدم من را ببرید پارک. چند روز بود که مامانم اصلا حوصله نداشت و همش دلش میخواست بخوابه منم که با خواب میونه نداشتم مامانم کلی عذاب وجدان...