شازده کوچولو

اکنون به برکت آمدن توست.که معنای واقعی شکفتن عشق را درک میکنم..

شازده کوچولو

اکنون به برکت آمدن توست.که معنای واقعی شکفتن عشق را درک میکنم..

آخرین روزهای آبان ماه

چهارشنبه اداره نیومدم یک کمی ناخوش احوال بودم اما خونه هم نموندم و رفتم به کارهای اداری که باید انجام میدادم رسیدم .  

پنج شنبه هم از اونجایی که باید می رفتیم عروسی از خواب که بیدار شدی بعد از خوردن صبحانه رفتیم حمام و تو حسابی شاد شدی . 

اما تا موقع رفتن نخوابیدی . حاضرت که کردم خوابیدی تا وقتی رسیدیم . 

مراسم خوبی بود اما حیف که هوا خیلی سرد بود همین مسئله باعث شد زیاد خوش نگذرونیم .  

 

 

شما هم برای اولین بار استقبال خوبی از کباب کردی و شام کباب خوردی . 

اما از همون روز چهارشنه شدید بی اشتها شدی و لب به غذا نمیزنی و فقط دلت میخواد شیر بخوری مامانی هم رفته برات یه شیر خشک مکمل گرفته و شبا درست میکنیم با سرنگ بهت میدیم . 

جمعه هم منزل مامانی همه دور هم بودیم دایی جلیل و مامان جون و دایی احسان و زن دایی و یلدا . تو باز هم غذا نخوردی . 

ظهر تا ظرف غذا را دیدی شروع به گریه کردی بعد من میخواستم کفش پات کنم که گریت شدید تر شد هر چی بغلت کردم و باهات صحبت کردم بی فایده بود منم فکر کردم به خاطر غذا اینجوری میکنی گذاشتمت زمین به اصطلاح دیگه تحویلت نگرفتم اما تو بی خیال نمیشدی تا اینکه مجبور شدم بهت شیر بدم و بعدش هم خوابت برد . 

از خواب که بیدار شدی باز خواستم کفشات را پات کنم که راه بریم زدی زیر گریه و داستان تکرار شد خیلی تعجب کردیم خلاصه که پای چپت را حاضر نبودی زمین بزاری دیگه مطمئن شدیم که پات مشگلی داره بابایی نور انداخت و من کف پات را نگاه کردم و عاقبت فهمیدیم یه چیزی اندازه سر سوزن خیلی کوچیک بود من که نفهمیدم چی بود رفته تو پات که با فشار انگشت من آمد بیرون و تو راحت شدی .  

شب هم بردمت پارک یه دوری زدیم و برگشتیم .

بعدش هم حسابی با شیرین کاری هات هممون را به ذوق آوردی . 

با واکرت راه میرفتی من تشویقت میکردم بعد به تک تک افراد نگاه میکردی و سرت را تکون میدادی که یعنی شما هم من را تشویق کنید خلاصه همه را مجبور کردی برات دست بزنند و بگند آفرین آفرین بعد خودت آنچنان ذوق کردی که نشستی زمین و شروع کردی دست زدن  و رقصیدن . 

تازگی ها خیلی باحال نانای میکنی. 

و دیگه اینکه همش رو زانوهات می ایستی با واکرت حتی یک دستی هم میایستی چند بار دستت را ول کردی و دست زدی و سریع دسته واکر را گرفتی اما همچنان راه نمیری .  

دیروز هم ظهر به زور و با مکافات فقط سه قاشق سوپ خوردی عصری با بابایی رفتیم بیرون و سر راه برات فیله مرغ تازه گرفتم وقتی دیدم سوپت را نمیخوری یه فیله ها را برات کباب کردم اما لب نزدی  منم مجبور شدم ۶ تا پیمونه شیر خشک برات درست کردم . شب هم بعد از مدت ها رفتیم خونه خودمون .  

امیدوارم فردا بیام بنویسم که تو اشتهات برگشته و امروز همه چی خوردی الهی الهی الهی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد