شازده کوچولو

اکنون به برکت آمدن توست.که معنای واقعی شکفتن عشق را درک میکنم..

شازده کوچولو

اکنون به برکت آمدن توست.که معنای واقعی شکفتن عشق را درک میکنم..

این روزهای ۲

سلام به وبگردان مهربون

همان طور که همه میدونید من 4 ماهه شدم البته این دفعه از تولد  و کیک و ماه خبری نبود که هیچ ورود به 5 ماهگیمون توام شد با زدن یک آمپول که مامانم اینا بهش می گفتند واکسن و خوردن یک قطره تلخ . 

عیسی آماده رفتن به مرکز بهداشت

اینم بگم که مامانم میگفت به احترام امام حسین (ع)و هم دردی با کوچولوهای غزه  برام تولد نگرفته و به جاش به هیئت محل شیرکاکائو داد .

دیگه خبر جدید اینه که  در وزن کشی این ماه در مرکز بهداشت وزن من 7200 و قدم 65.5 و دور سرم 42 سانتی متر اعلام شد . و دیگه این که من تازگیا  شب ساعت از 12 که میگذره خواب از سرم میپره و بدجوری دلم بازی میخواد .

 الانم تو روروکم نشستم و دارم اینا رو به مامانم میگم براتون بنویسه  

 اما در عوض تو روز تا دلتون بخواد راحت میخوابم مثلا همین امروز مامانم من را نشونده بود تا با عروسکم بازی کنم اما من دو ساعت خوابیدم . 


 تازه من تو هفته قبل یک روز صبح در حالیکه خواب بودم یه پشتک هم زدم و یک دفعه به خودم اومدم دیدم دمر رو تخت افتادم حالا تو بیداری هر کاری میکنم موفق نمیشما نمیدونم تو خواب چجوری تونستم . 

عیسی دمر میشود

و خبر دیگه اینه که بابام  رفت بود قشم و کلی برام خرید کرده بود و مامانمم هی با ذوق لباس ها را که معلوم بود حالا حالاها اندازم نمیشه میگرفت جلوم و بهم نشون میداد و کلی ذوق میکرد . یک عالمه هم برام پوشک خریده بود و چون سفرش یه روزه بود طفلکی یک عالمه هم خسته شده بود خوب من همین جا ازش تشکر میکنم .

سرگرمی جدیدی هم توپ بازیه . یه شب که حسابی دلم بازی میخواست و تو بغل مامانم بودم بابام یک دفعه یه توپ خوشگل گرفت طرفم من حسابی ذوق کردم این شد که بابام توپ را میانداخت و من به کمک مامان با استفاده از دست و سر و پا توپ را برای بابام شوت میکردم و از هنر نماییم انقدر به وجد اومده بودم که مدام جیغ میکشیدم و قهقهه میزدم و مامانم اینا را هم کلی خوشحال کردم .

شب که خوابیدیم شنیدم که مامانم از بابام میپرسید که به نظر اون من شیطون میشم ؟ بابام گفت : نه . مامانم گفت آخه بچه 4 ماهه از توپ بازی خوشش میاد بعدش هم گفت هنوز تو دلش از اثر خنده هایی که من باعثش شدم قنچ میزنه من که متوجه نشدم یعنی چی اما معلوم بود خیلی خوشحاله . منم با خودم عهد کردم بیشتر براش بخندم اما چه کنم که هر کاری زود برام تکراری میشه و دیگه اون جذابیت قبلی را نداره که بشه براش قهقهه زد .

پنجشنبه هم به اتفاق مامانم و بابام رفتم دکتر تا مامانم اینا چند تا سوال از دکتر بپرسند و من هم یک چکی بکنند . دکتر هم بهشون گفت که همه چیز عالیه و غذای کمکی را هم میتونند از ماه پنجم شروع کنند .

از دکتر هم که برگشتیم رفتیم منزل بابایی از کاشان برگشته بود و بی قرار دیدن من بود . 

مادرانه ۱

به نام خالق عشق وبه نام آنکه آفرید همه هستی را و آفرید تورا .تو ای پسرک دوست داشتنی من

تویی که همینک در آغوشم در حال خوردن شیره جانم هستی در حالیکه عقربه های ساعت از 2 بامداد روز 19 دی میگذرد و همچنان قصد خواب نداری .

4 ماه پیش این موقع آخرین ساعات اقامتت را در وجودم میگذراندی و هم اکنون پاره ای از وجودم هستی .و هر چه تو بزرگتر میشوی نمیدانم تو در وجود من یا من در وجود تو ذوب می شوم .

مدت هاست که دلم میخواست از حس و حال مادرانه ام برایت بنویسم تا چه باشم و چه نباشم یادگاری باشد برای سال های آینده ات.

شاید یک روز در چهل سالگیت دلت خواست بدانی مادر یک نسل قبل تر چگونه با کودکش حرف میزد .زمان من و تو که با هم خیلی متفاوت است .

هنوز مدت زمان زیادی از تولدت نمیگذرد اما چقدر دلم میخواد اون روزها برمیگشتند تا من هیچ وقت از 12 ساعت ثابت نشستن و به تو شیر دادن خسته نشم.

هیچ وقت شب بیداری هایت کلافه ام نکنه و بشینم پا به پات تا خوابت بگیره . میدونی الان هر وقت بی خوابی بهم فشار میاره با خودم میگم یه روزی پسرت بزرگ میشه برای خودش مردی میشه و میره سوی زندگی خودش اون وقت تو همش آرزو می کنی یه شبی باشه که پسرت پیشت باشه و تو اون رو تو بغلت بگیری نوازشش کنی و شبت را باهاش سر کنی پس حالا فکر کن همون نیمه شبه و ازش استفاده کن . اون وقت با یه انرژی مضاعف پا به پات بیدار میمونم . بازی می کنی حرف میزنی شیر میخوری تا اینکه مثل الان خوابت میبره  .

و آنچنان معصومانه به خواب میری که دلم میخواد برات بمیرم . 

الان که خوابت برد برم تا بدخواب نشدی بخوابونمت . 

آخه فردا باید واکسن بزنی وامیدوارم مثل همیشه که مرد روزهای سختی به راحتی سپریش کنی  

انشاء الله 

و در نیمه شب 21 دی در همان حوالی ساعت 2 بامداد در حالیکه بالاخره تسلیمم کردی تا به خاموشی پایان دهم و در حالیکه گاهی شیر میخوری و گاهی برمیگردی و به مانیتور نگاه میکنی ادامه یادداشتم را مینویسم. 

حدسم درست بود و گل پسرم این بار هم خوب از پس واکسن برآمد و به جز مختصری تب که شب ها به سراغت آمد همه چیز به خوبی سپری شد  .

خنده دار است روزها مدام باهات حرف میزنم و به این فکر میکنم که برایت چه بنویسم اما وقت نوشتن که میشود همه کلمات از پیش چشمم فرار میکند .

شاید بهتر باشد برایت از رفتارهایت بگویم و بگویم بیش از پیش عاشقت میشوم وقتی مثل الان روی پاهایم هستی با دست راستت مدام به من میزنی که نگاهت کنم و بعد به چشمانم خیره می شوی و انگار با نگاهت با من حرف میزنی و به من میگویی دلم میخواد فقط مال من باشی و به من توجه کنی .

گاهی گوشه چشمانت را نازک میکنی و همزمان با لبان زیبایت چشمانت نیز می خندد وای که چه خوردنی میشوی .

و گاه موقع شیر خوردن سرت را از سینه دور میکنی و در حالیکه به من چشم دوخته ای شروع به صحبت میکنی

حاضر بودم رقم سنگینی پرداخت کنم تا یه مترجمی پیدا میشد و ههه هوهو مم گگه گفتن هایت را برایم ترجمه میکرد .

و از عادات دیگرت این است که موقع شیر خوردن دستهایت را در هم فرو میکنی و انگشتهایت با هم بازی میکنند و چقدر بازی انگشتانت شبیه کارهای آدم بزرگهاست وقتی که دارند به حل کردن بزرگترین مسئله زندگیشون فکر می کنند و من خیلی دلم میخواد بدونم که این بازی انگشتان تصادفیست یا اگاهانه .

کلا حرکت انگشتان دستت خیلی زیاد و خیلی زیباست مثلا وقتی خوابیدی نشسته ای یا به یه موسیقی گوش میدی انگشتان دستت مثل انگشتان یک پیانیست روی صفحه پیانو عقب و جلو و بالا و پایین میشه این قضیه و علاقه و توجه تو به گوش دادن آهنگ هم باعث شده من و پدرت بارها راجع به این که در اولین فرصت باید کلاس موسیقی اسمت را بنویسیم صحبت کنیم.

از الان خیلی به آینده ات و اینکه چه کارهایی باید برایت بکنیم فکر میکنیم .امیدوارم خالق مهربون که بهترین سرپرست برای توست ما را کمک کنه تا بتونیم بهترین مادر و پدر برای تو باشیم تا تو را در بهترین بودن یار و پشتیبان باشیم .

به یاد روزهایی که مهمان دلم بودی

الهی سالم باشی     یه عبد صالح باشی

ادامه مطلب ...

این روزهای ۱

و اما گزارش کارهایی که این روزها می کنم .

اول اینکه من بالاخره شصت دستم را پیدا کردم اما هنوز بلد نیستم اون را بمکم و فقط تا ته می کنم تو دهنم و تا جایی پیش میرم که نزدیکه حالم به هم بخوره .

بیشتر شبا قبل از ساعت 1 بامداد میخوابم اما تا 2 هر چند دقیقه یک بار باید شیر بخورم تا اینکه خوابم عمیق بشه اما بعضی وقت ها هم تا 3 بیدارم و مامانم منو در همه قسمت های مختلف خونه می چرخونه تا من خوابم بگیره 

 

 البته وقتی من را میزاره روی پاهاش و میشینه پای کامپیوتر و عکسام را بهم نشون میده  بیشتر دوست دارم . 

 البته اینم بگم که درعوض روزها هم تا ظهر میخوابم . 

 بعد هم که بیدار شدم هر 2 ساعتی یه بار یه چرتی میزنم و تجدید قوا میکنم .  

یکی دیگه از کارهایی که میکنم روروک سواریه.  

دیگه اینکه به شدت به صحبت کردن علاقه دارم به خصوص موقع شیر خوردن .دو قلوپ شیر که میخورم یه عالمه حرف به ذهنم میاد که به مامانم بگم من هی میگم هه هه هوم ههه ههه هو هو مامانمم هی میگه جونم قربونت برم .

فکر کنم متوجه نمیشه من چی میگم اما به روی خودش نمیاره .   

من دیگه میتونم وقتی خوابیدم سرم را بالا بگیرم و اینجوری اعلام میکنم که دلم میخواد من را بغل کنید و بنشانید

.

اگه چیزی روم بندازند یا عروسکی را روی شکمم بزارند با دستم میگیرمشون میبرم طرف دهنم .  

و بالاخره من لخت بودن را خیلی دوست دارم و شانسی که آوردم اینه که مامانم م گاهی تو روز بهم اجازه میده که لخت باشم . 

 

 

علی اصغر بابا

اول از همه فرا رسیدن ایام عزاداری امام حسین (ع) را به همه تسلیت میگم .

من دیشب و امروز برای شرکت در مراسم به اتفاق مامان و بابایم به  هیئت محل رفتم . و همچنین در اولین جمعه محرم  مامانی و مامانم من را به مراسم جهانی تجمع شیر خواره گان که جهت بزرگداشت مقام حضرت علی اصغر (ع) برگزار شده بود بردند . اونجا به من یه سربند سبز دادند که مامانم اول بلوز و شلوار سفیدی که خاله نصرت برام خریده بود را تنم کرد و بعد سربندم را بست . من اونجا یک عالمه بچه دیدم که لباس همه اونها هم مثل من بود . چند تا خبرنگار هم اومدند از من عکس انداختند .در ضمن من به مناسبت اول محرم و در روزی که 110 روزه شدم موفق شدم قرآن را ختم کنم . و دور دوم ختم قرآن را شروع کردم .

 

 

 

 

 

عکسهای کریسمس

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

عکسهای جدید

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

چند عکس جدید

  

 

 

 

 

 

 

 

 

نی نی پارتی

یک اتفاق خیلی مهم و جالب این هفته دیدار دوستان بود

یه کار خیلی خوب و جالبی که مامان منو تعداد زیادی از مامانا در عصر جدید می کنند اینه که از قبل از به دنیا آمدن ما برامون دوستای هم سن پیدا می کنند .

و چون من و دوستام تو شهریور به دنیا آمدیم اسممون شده نی نی های شهریوری .

و خلاصه اینکه بالاخره بعد از چند وقت که میخواستند یه نی نی پارتی بگیرند پنجشنبه این هفته اولین جلسه نی نی پارتی برگزار شد .

جای همگی خالی خیلی خوش گذشت .

البته همه دوستام نتونستند بیاند که امیدوارم اونا را هم به زودی ببینم .

اما امن از نور فلاش

آقا مظلوم گیر آورده بودند همه نی نی ها را ردیف کرده بودند و هی عکس مینداختند دیگه این دفعه یه دوربین نبود که همشون با هم عکس مینداختند و آدم را یاد نشست های سیاسی سران کشورها مینداختند . 

 با هم چند تا عکساش را ببینیم

  

 

 

 

تو این عکس دوست سمت راستیم آرتمیس وسمت چپی که دستم را گرفته  

ال آی است . 

مامانم آنقدر از دست تو دست بودن ما ذوق کرد که یه عکس هم فقط از دستامون گرفت . 

 

  

تو این عکس هم سمت راست سوگول را میبینید که مامانامون می گفتند حسابی با هم تفاهم داریم و همه کارامون به جز غلتیدن شبیه هم است و سمت چپ هم باز آرتمیس را میبینید . 

تو عکس قبلی چون با  ال آی دست تو دست بودم اینجا دست آرتمیس را گرفتم از دستم نا راحت نشه و بدونه که اونم خیلی دوست دارم 

 

 اینجا هم من بین دوقلوهای افسانه ای ستاره و سجاد هستم . 

خودمونیما من با دخترا خوب کنار میاما . 

به امید دیدار بقیه دوستان

عشق

سلام به خوانندگان مهربون

مامان من بابام را خیلی دوست داره ها .

میدونید چرا؟

آخه بالاخره به حرف بابام گوش کرد و منو برد خونه پدرش .

آخه پدر بابام هنوز نیومده بود دیدن من و مامانم . و مامانم بخاطر همین ناراحت بود اما بابام میگفت مهم نیست که اون نیومده ما باید بریم خونشون تا پدرم نوه اش را ببیند.

خلاصه بابام هم از اینکه مامانم مقاومت میکرد و نمیرفت ناراحت بود .

خلاصه از اون موقعی که به دنیا اومدیم هر هفته سر این مسئله تو خونمون جلسه بود .

و عاقبت مامان گفت فقط و فقط بخاطر اینکه پدرت را خوشحال کنیم با هم میریم اونجا .

و شب یلدا من را برد تا پدربزرگم من را ببیند .خانواده عمو محسن و عمع فاطمه هم آنجا بودند .

انصافا پدربزرگم از دیدن من کلی ذوق کرد . تا جایی که رفت از کمد 2 تا 500 تومانی در آورد و به من داد .

اینم عکس من وقتی که آماده شدم تا برم مهمونی

 

 

 

گزارش هفتگی (۳۰-۲۵ آذرماه)

اول بگم که مامانم تصمیم گرفته هر هفته بیاد و گزارش کارهایی که من تو هفته کردم را براتون بگه.

دوشنبه با مامانم رفتیم خونه مامانی شب هم که مامانم و بابام میخواستند بیاند خونه من خوابیدم و اونا هم بخاطر اینکه من بد خواب نشم منصرف شدند بابام رفت خونه و مامانم همونجا موند .

سه شنبه صبح زود مامانیم رفت برام وقت سونوگرافی گرفت و برگشت ساعت 10.5 من و مامانم و مامانیم با هم رفتیم سونوگرافی . مامانم که من را رو تخت خوابوند آقای دکتر گفت : سلام  توپولو بعدش به مامانم گفت الانه که بزنه زیر گریه خلاصه از اول تا آخرش منتظر بود که من گریه کنم اما من حسابی خوش اخلاق بودم تازه وقتی منتظر جواب بودیم کلی قهقهه زدمو توجه همه را به خودم جلب کردم .

اینم بگم که دکتر گفت من سالم هستم و هیچ مشکلی ندارم.

در راه برگشت هم مامانی من را برد یه مغازه لباس بچه و برام یه  سرهمی لی با یه پاپوش عیدی خرید آخه مامانی من از سادات هستش و میگفت چون فردا عیدغدیر است دوست داره به من عیدی بده که انصافا هم عیدی مفصلی بود دستش درد نکنه و خدا بهش سلامتی بده. 

وسطای راه مامانم و مامانی از هم جدا شدند آخه مامانی خرید داشت مامانمم هم سوار ماشین شد که بیاد خونه اما من که حسابی گشنم شده بود دستم را گذاشتم رو گوشمو تا خونه جیغ کشیدم رسیدیم خونه مامانم مجبور شد قبل از اینکه لباس هاش را دربیاره بشینه به من شیر بده .

بعد از ظهر هم به اتفاق مامانم و مامانی در جشن غدیر که در منزل همسایه برقرار بود شرکت کردم.  

 

باباییم هم شب رسید تهران و آمد خونمون من را ببینه اما انقدر خسته بود که نشسته خوابش برد

روز چهارشنبه هم که روز عید بود رفتیم منزل مامانی . دایی احسان و زندایی هم آنجا بودند و کلی با من بازی کردند . 

پنج شنبه خونه ماندیم و من طبق معمول تا ظهر خواب بودم و بعدش هم مامانم من را برد حمام حسابی بازی کردم .و بعدش هم دوباره خوابیدم.   

جمعه صبح ساعت 9 من خواب بودم که تلفن زنگ خورد مامانی به مامانم گفت بیایید خونمون کله پاچه بخورید و مامانم وبابام هم منو آماده کردند وسه نفری رفتیم آنجا و تا شب انجا بودیم مامانمم ا فرصت استفاده کرد و بیشتر وقتش را نشسته بود بافتنی میبافت آخه داره برای من یه سرهمی خوشگل میبافه که یه عالمه رنگ توش داره من که از رنگاش خیلی خوشم میاد و هر وقت نگاش میکنم گل از گلم میشکفه .

خدا کنه زودتر تموم شه تا بتونم تنم کنم و عکسم را براتون بزارم .