به نام خالق عشق وبه نام آنکه آفرید همه هستی را و آفرید تورا .تو ای پسرک دوست داشتنی من
تویی که همینک در آغوشم در حال خوردن شیره جانم هستی در حالیکه عقربه های ساعت از 2 بامداد روز 19 دی میگذرد و همچنان قصد خواب نداری .
4 ماه پیش این موقع آخرین ساعات اقامتت را در وجودم میگذراندی و هم اکنون پاره ای از وجودم هستی .و هر چه تو بزرگتر میشوی نمیدانم تو در وجود من یا من در وجود تو ذوب می شوم .
مدت هاست که دلم میخواست از حس و حال مادرانه ام برایت بنویسم تا چه باشم و چه نباشم یادگاری باشد برای سال های آینده ات.
شاید یک روز در چهل سالگیت دلت خواست بدانی مادر یک نسل قبل تر چگونه با کودکش حرف میزد .زمان من و تو که با هم خیلی متفاوت است .
هنوز مدت زمان زیادی از تولدت نمیگذرد اما چقدر دلم میخواد اون روزها برمیگشتند تا من هیچ وقت از 12 ساعت ثابت نشستن و به تو شیر دادن خسته نشم.
هیچ وقت شب بیداری هایت کلافه ام نکنه و بشینم پا به پات تا خوابت بگیره . میدونی الان هر وقت بی خوابی بهم فشار میاره با خودم میگم یه روزی پسرت بزرگ میشه برای خودش مردی میشه و میره سوی زندگی خودش اون وقت تو همش آرزو می کنی یه شبی باشه که پسرت پیشت باشه و تو اون رو تو بغلت بگیری نوازشش کنی و شبت را باهاش سر کنی پس حالا فکر کن همون نیمه شبه و ازش استفاده کن . اون وقت با یه انرژی مضاعف پا به پات بیدار میمونم . بازی می کنی حرف میزنی شیر میخوری تا اینکه مثل الان خوابت میبره .
و آنچنان معصومانه به خواب میری که دلم میخواد برات بمیرم .
الان که خوابت برد برم تا بدخواب نشدی بخوابونمت .
آخه فردا باید واکسن بزنی وامیدوارم مثل همیشه که مرد روزهای سختی به راحتی سپریش کنی
انشاء الله
و در نیمه شب 21 دی در همان حوالی ساعت 2 بامداد در حالیکه بالاخره تسلیمم کردی تا به خاموشی پایان دهم و در حالیکه گاهی شیر میخوری و گاهی برمیگردی و به مانیتور نگاه میکنی ادامه یادداشتم را مینویسم.
حدسم درست بود و گل پسرم این بار هم خوب از پس واکسن برآمد و به جز مختصری تب که شب ها به سراغت آمد همه چیز به خوبی سپری شد .
خنده دار است روزها مدام باهات حرف میزنم و به این فکر میکنم که برایت چه بنویسم اما وقت نوشتن که میشود همه کلمات از پیش چشمم فرار میکند .
شاید بهتر باشد برایت از رفتارهایت بگویم و بگویم بیش از پیش عاشقت میشوم وقتی مثل الان روی پاهایم هستی با دست راستت مدام به من میزنی که نگاهت کنم و بعد به چشمانم خیره می شوی و انگار با نگاهت با من حرف میزنی و به من میگویی دلم میخواد فقط مال من باشی و به من توجه کنی .
گاهی گوشه چشمانت را نازک میکنی و همزمان با لبان زیبایت چشمانت نیز می خندد وای که چه خوردنی میشوی .
و گاه موقع شیر خوردن سرت را از سینه دور میکنی و در حالیکه به من چشم دوخته ای شروع به صحبت میکنی
حاضر بودم رقم سنگینی پرداخت کنم تا یه مترجمی پیدا میشد و ههه هوهو مم گگه گفتن هایت را برایم ترجمه میکرد .
و از عادات دیگرت این است که موقع شیر خوردن دستهایت را در هم فرو میکنی و انگشتهایت با هم بازی میکنند و چقدر بازی انگشتانت شبیه کارهای آدم بزرگهاست وقتی که دارند به حل کردن بزرگترین مسئله زندگیشون فکر می کنند و من خیلی دلم میخواد بدونم که این بازی انگشتان تصادفیست یا اگاهانه .
کلا حرکت انگشتان دستت خیلی زیاد و خیلی زیباست مثلا وقتی خوابیدی نشسته ای یا به یه موسیقی گوش میدی انگشتان دستت مثل انگشتان یک پیانیست روی صفحه پیانو عقب و جلو و بالا و پایین میشه این قضیه و علاقه و توجه تو به گوش دادن آهنگ هم باعث شده من و پدرت بارها راجع به این که در اولین فرصت باید کلاس موسیقی اسمت را بنویسیم صحبت کنیم.
از الان خیلی به آینده ات و اینکه چه کارهایی باید برایت بکنیم فکر میکنیم .امیدوارم خالق مهربون که بهترین سرپرست برای توست ما را کمک کنه تا بتونیم بهترین مادر و پدر برای تو باشیم تا تو را در بهترین بودن یار و پشتیبان باشیم .
به یاد روزهایی که مهمان دلم بودی
الهی سالم باشی یه عبد صالح باشی
وبلاگتون قشنگه پسرتون زنده باشه همیشه در زیر سایه پدر و مادر
وبلاگتون واقعا جالبه پسرتون هم خیلی نازه ایشا الله همیشه زنده و سرحال باشه به وب من هم سر بزنید خوشحال میشم بای