شازده کوچولو

اکنون به برکت آمدن توست.که معنای واقعی شکفتن عشق را درک میکنم..

شازده کوچولو

اکنون به برکت آمدن توست.که معنای واقعی شکفتن عشق را درک میکنم..

خاطرات سفرم به کیش

سلام به دوستای گل و مهربون 

فعلا چند تا عکس از سفرم به کیش ببینید تا فردا که بیام تعریف کنم که چی گذشت    

 

 

من اومدم چون نگفتم انشاالله فردا  میام یک هفته طول کشید تا بیام . 

اما عذرم موجه چون مریض شدم حسابی . 

ماجرای مریضیم را تو پست بعدی براتون تعریف میکنم و الان خاطرات  را میگم.

  

و من ۱۰ ماهه شدم اما چون هنوز چهلم پدربزرگ نشده مامانم برام کیک نگرفت و با طالبی و ژله یه دسر درست کرد و شمعم را روی اون گذاشت .  

اتفاق مهمی که همزمان با  ۱۰ ماهه شدنم افتاد دندون دار شدنم بود . و دو تا دندونای پائینیم درومد .

 

البته طبق روال همیشه یلدا جونمم برای ماهگردم خونه مامانی بود خانم خانما هم یاد گرفته یک کمی میشینه . 

  چند روز بعد از ماهگردم من و بابام و مامانم و مامانی را هی کیش شدیم و من برای اولین بار سوار هواپیما شدم .

  

و برای اولین بار به جایی رفتم که بهش می گفتند هتل و اسمش هم هتل مریم بود .

 

برای اولین بار سواحل خلیج همیشه فارس را دیدم .

  

و طبق معمول از دیدن آب انقدر خرسند شدم که بقیه را مجبور کردم من را لخت کنند و بکنند توی آب. 

البته شب اول مجهز نبودند .

 

 اما شب دوم حسابی مجهز آوردنم کنار ساحل و حسابی آب بازی کردم .

    

دیگه اینه بالاخره کیش تلسم ما را شکست و ما شروع به چهار دست و پا رفتن کردیم .

  

 

  

من از کلاه خوشم نمیاد این مامانم اینا هم اصرار دارند کلاه سر ما بزارند . 

بابا من دیگه بزرگ شدم کلاه سرم نمیره

 

 

اینم یه تابلو نقاشی بود که مامانم  من را گذاشت به جای بچه این خانومه .فکر کنم خانومه تعجب کرده ببینید چجوری داره زیر چشمی به مامانم نگاه میکنه . 

 

  

این هم یک عکس خانوادگی وقتی داشتیم هتل را ترک میکردیم که بریم فرودگاه .  

 و چشمتون روز بد نبینه بعد از اینکه ۲ ساعت تو فرذودگاه موندیم گفتند هواپیما نیومده ما هی تو فرودگاه موندیم آخر حوصلمون سر رفت و یه ماشین دادند ما به اتفاق همکارای بابام رفتیم گردش در جزیره کیش .

  

و ما را بردند به یه ساحله دیگه که یک کشتی به گل نشسته یونانی را ببینیم . 

اما حیف که ساحش سخرهای بود و دیگه نمیشد بری تو آب هواش هم یک عالمه توش بخار بود و من حسابی کلافه شدم و گریه میکردم . 

تا اینکه دوباره برگشتیم فرودگاه و تا ۱۰.۵ شب موندیم تا بالاخره هواپیما اومد ما برگشتیم تهران .

 روز بعدش هم بابایی آمد تهران و طبق معمول برای دیدن من آمد خونمون دایی احسان و زندایی و یلدا هم آمدند و خلاصه همه دور هم بودیم . جاتون خالی  

  

 و اما سفر به کیش برای من یک اسباب بازی درست و حسابی به ارمغان آورد . 

این یک واکر که میتونم باهاش راه برم و هر قسمتش هم یه موزیک و صدای جالب داره .

اولین سفر

سلام به دوستای گل و مهربون 

ایندفعه کلی اتفاق جدید افتاد و کلی اولین ها در رکورد های من ثبت شد . 

من بری اولین بار رفتم تو کمدم و از اونجا با مامانم دالی بازی کردم.و چون عاشقه این سرویس خرسیهام هستم هی دلا میشدم و گوش خرسی را میگرفتم تا باش بازی کنم . 

 

 

 من دیگه خودم دستم را به نرده های تخت می گیرم و رو زانوهام می شینم . 

از سر و کله هر کی هم که کنارم نشسته باشه بالا میرم . 

   

تو هفته گذشته مامان و بابام من را هرشب می بردند پارک . 

تو پارک نزدیک خونمون دریاچه داره من هم که عاشقه آب نشستم کنار آب و غروب آفتاب را تماشا کردم . 

 

 من یاد گرفتم بوس کنم . البته من با لبام یه صدایی از خودم در میارم و مامانم میگه داری بوس میکنی حالا این بوس چیز خوبیه ؟

   

در جریان سفر مکه عمه جون و عمو جونم که بودید به سلامتی برگشتند و برام یک عالمه سوقاتی آوردند .

 

خانواده بابایی تصمیم گرفتند برای پدربزرگ در شهرستان طرق که زادگاه پدربزرگ بود مراسم یادبود بگیرند .مامانی به اتفاق دایی احسان و خانواده سه شنبه عازمه طرق شدند . 

و این یعنی این که چهارشنبه کسی نبود من را نگهداره و من با مامانم رفتم اداره . 

آنجا یک عالمه خانم بودند که چشمای همشون میگفت که من را خیلی دوست دارند و همش من را بغل می کردند و به من می خندیدند . 

البته من چون عادت دارم صبح ها بیشتر می خوابم یشتر وقت را خواب بودم .

 

   

اینجا هم من را می بینید که تو اتاق مامانم پشت میز نشستم و جغجغه به دست مهندس شندم .

  

و خلاصه اینکه ما هم چهارشنبه بعد از ظهر راهی طرق شدیم.  

به خاطر اینکه من و یلدا کوچولو بودیم و باید یه جای آرام میخوابیدیم شبها میومدیم خونه مامانجون .

  

 اونجا یه درخت توت بزرگ بود که یک عالمه توت داشت که همه ازش میخوردند و به به چه چه میکردند . به ما هم نمیدادند که بفهمیم چه مزه ایه

 

پنجشنبه بعد از مراسم حسینیه ما را هم به رسم بزرگان به مزار بردند . 

و مامانم و دایی احسان و من و یلدا را بردند سر مزار مردی که با افتخار میگفتند که جد ژدری و مادریشونه . 

مامانم میگفت آقا میر عارف بزرگی بوده که در وصف بزرگیش هر چی بگیم کمه و قول داد وقتی بزرگ تر شدم بیشتر برام توضیح بده .

  

یه روز هم رفتیم خونه دختر عمه مامانم .خونه اونا هم خیلی قشنگ و با صفا بود . 

 

 بعد هم به یه جای دیدنی رفتیم که یک چشمه در یک گودال بزرگ بود و مامانی خیلی از اونجا خوشش آمده بود .

 

 

  

 

 

 و عاقبت جمعه بعد از ظهر به تهران برگشتیم . 

و من اینجا دارم هواپیمام را میشونم . آخه دایی احسان میگه اگه یلدا را بخواهی باید خلبان بشی .بابام هم خیلی دوست داره من خلبان بشم حالا من تمرین میکنم ببینم چی میشه .

 

  و من همچنان عاشقه حمامم . 

هر کی میره حمام باید من را با خودش ببره .

 

 

 اینطوری منم خوشحال و سرحال میشم و بهش میخندم .

 

 

 و بالاخره سفارشات مامانمم ار مکه رسید . 

آخه مامانم به دخترعمش گفته بود از اونجا برام لباسهای خوشگل بخره که ایشونم زحمت کشیده بود و چند دست لباس برام آورده بود .

 

 

راستی به نظر شما بچه که را نمیره برای چی باید کفش بپوشه ؟  

من که اصلا از کفش خوشم نمیاد برای همین هر وقت مامانم ژام میکنه کم میاره و مجبور میشه زودی در بیاره . 

این عروسک طفلکی هم فکر کنم مثل من گیر افتاده و زوری کفش پاش کردند  . 

منم دلم براش سوخته و میخوام کفشش را دربیارم .