شازده کوچولو

اکنون به برکت آمدن توست.که معنای واقعی شکفتن عشق را درک میکنم..

شازده کوچولو

اکنون به برکت آمدن توست.که معنای واقعی شکفتن عشق را درک میکنم..

اولین سفر

سلام به دوستای گل و مهربون 

ایندفعه کلی اتفاق جدید افتاد و کلی اولین ها در رکورد های من ثبت شد . 

من بری اولین بار رفتم تو کمدم و از اونجا با مامانم دالی بازی کردم.و چون عاشقه این سرویس خرسیهام هستم هی دلا میشدم و گوش خرسی را میگرفتم تا باش بازی کنم . 

 

 

 من دیگه خودم دستم را به نرده های تخت می گیرم و رو زانوهام می شینم . 

از سر و کله هر کی هم که کنارم نشسته باشه بالا میرم . 

   

تو هفته گذشته مامان و بابام من را هرشب می بردند پارک . 

تو پارک نزدیک خونمون دریاچه داره من هم که عاشقه آب نشستم کنار آب و غروب آفتاب را تماشا کردم . 

 

 من یاد گرفتم بوس کنم . البته من با لبام یه صدایی از خودم در میارم و مامانم میگه داری بوس میکنی حالا این بوس چیز خوبیه ؟

   

در جریان سفر مکه عمه جون و عمو جونم که بودید به سلامتی برگشتند و برام یک عالمه سوقاتی آوردند .

 

خانواده بابایی تصمیم گرفتند برای پدربزرگ در شهرستان طرق که زادگاه پدربزرگ بود مراسم یادبود بگیرند .مامانی به اتفاق دایی احسان و خانواده سه شنبه عازمه طرق شدند . 

و این یعنی این که چهارشنبه کسی نبود من را نگهداره و من با مامانم رفتم اداره . 

آنجا یک عالمه خانم بودند که چشمای همشون میگفت که من را خیلی دوست دارند و همش من را بغل می کردند و به من می خندیدند . 

البته من چون عادت دارم صبح ها بیشتر می خوابم یشتر وقت را خواب بودم .

 

   

اینجا هم من را می بینید که تو اتاق مامانم پشت میز نشستم و جغجغه به دست مهندس شندم .

  

و خلاصه اینکه ما هم چهارشنبه بعد از ظهر راهی طرق شدیم.  

به خاطر اینکه من و یلدا کوچولو بودیم و باید یه جای آرام میخوابیدیم شبها میومدیم خونه مامانجون .

  

 اونجا یه درخت توت بزرگ بود که یک عالمه توت داشت که همه ازش میخوردند و به به چه چه میکردند . به ما هم نمیدادند که بفهمیم چه مزه ایه

 

پنجشنبه بعد از مراسم حسینیه ما را هم به رسم بزرگان به مزار بردند . 

و مامانم و دایی احسان و من و یلدا را بردند سر مزار مردی که با افتخار میگفتند که جد ژدری و مادریشونه . 

مامانم میگفت آقا میر عارف بزرگی بوده که در وصف بزرگیش هر چی بگیم کمه و قول داد وقتی بزرگ تر شدم بیشتر برام توضیح بده .

  

یه روز هم رفتیم خونه دختر عمه مامانم .خونه اونا هم خیلی قشنگ و با صفا بود . 

 

 بعد هم به یه جای دیدنی رفتیم که یک چشمه در یک گودال بزرگ بود و مامانی خیلی از اونجا خوشش آمده بود .

 

 

  

 

 

 و عاقبت جمعه بعد از ظهر به تهران برگشتیم . 

و من اینجا دارم هواپیمام را میشونم . آخه دایی احسان میگه اگه یلدا را بخواهی باید خلبان بشی .بابام هم خیلی دوست داره من خلبان بشم حالا من تمرین میکنم ببینم چی میشه .

 

  و من همچنان عاشقه حمامم . 

هر کی میره حمام باید من را با خودش ببره .

 

 

 اینطوری منم خوشحال و سرحال میشم و بهش میخندم .

 

 

 و بالاخره سفارشات مامانمم ار مکه رسید . 

آخه مامانم به دخترعمش گفته بود از اونجا برام لباسهای خوشگل بخره که ایشونم زحمت کشیده بود و چند دست لباس برام آورده بود .

 

 

راستی به نظر شما بچه که را نمیره برای چی باید کفش بپوشه ؟  

من که اصلا از کفش خوشم نمیاد برای همین هر وقت مامانم ژام میکنه کم میاره و مجبور میشه زودی در بیاره . 

این عروسک طفلکی هم فکر کنم مثل من گیر افتاده و زوری کفش پاش کردند  . 

منم دلم براش سوخته و میخوام کفشش را دربیارم .

 

 

 

 

 

 

 

نظرات 4 + ارسال نظر
http://persianpet.org/forum چهارشنبه 17 تیر 1388 ساعت 20:08

سلام
دوست عزیز وبلاگ پر محتوا و جذابی داری امید وارم تداوم داشته باشه و ادامه دار باشد و همواره ازنظریاتت استفاده کنیم
در ضمن اگر هم سری به ما بزنی خوشحال میشیم که در جمع ما دوست خوبی چون شما باشد
برایت بهترینها را آرزو دارم
http://persianpet.org/forum

آرش چهارشنبه 17 تیر 1388 ساعت 21:44

سلام
قبلا هم به بلاگت اومده بودم.اگه با هم تبادل لینک کردیم تو صفحه اول بلاگ دانلود با پیج رنک 2 در گوگل به ادرس زیر لینک شدی:
http://easydownlder.blogsky.com
ودر صفحه دوستان بلاگ اسکای سایت زاویه:
http://www.zavyeh.com/?do=cat&category=16
و در این صفحه:
http://www.zavyeh.com/index.php?do=static&page=freindlink
و دهها آدرس دیگه که اگه خواستی لیست رو بهت میدهم.
اگه هنوز لینکم نکردی من رو به اسم بهترین سایت ایرانی لینک کن و خبرم کن.و اگه لینکم کردی و لینکت نکردم سریع خبرم کن.امیدوارم بازدیدکنندههای بلاگت بیشتر و بیشتر بشه.

اگه سایت به هر دلیلی بسته بود اینم آدرs بلگم:
www.arash-soft.blogsky.com

دوست شما آرش
مدیریت سایت زاویه
www.zavyeh.com

ریحان( حوا ) یکشنبه 21 تیر 1388 ساعت 18:26

عزیز دلم سلام
چقد عیسایت داره ناز و شیرین می شه
کم کم دارم بهت غبطه می خورم !
می خواستم شمارمو برات بزارم ولی دیدم پیام خصوصی نمی شه کرد
لطفا برام شمارتو در وبلاگم بزار تا باهات تماس بگیرم
سلام عزیزانت که عزیز من هم هستند برسان

مامان هومن سه‌شنبه 23 تیر 1388 ساعت 09:05

عیسی چقدر خبر مبر داشتی تو!
لباسای نو هم مبارک.... تو همیشه خوش لباس بودی....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد