شازده کوچولو

اکنون به برکت آمدن توست.که معنای واقعی شکفتن عشق را درک میکنم..

شازده کوچولو

اکنون به برکت آمدن توست.که معنای واقعی شکفتن عشق را درک میکنم..

آلبوم من

 

بالاخره آلبوم من داره آماده میشه 

دوشنبه با مامانم رفتیم آتلیه دوباره یک عالمه عکس انداختیم و صفحات آلبوم که آماده شده بود و مامانم دید و با کلی خواهش این عکس ها را از آقا گرفت تا بیاد اینجا و به شما نشون بده . 

منتظر آلبوم کاملم باشید 

ماشالله یادتون نره    

 

  

   

  

  

 

یک سالگی

سلام به دوستای گل و مهربون 

خوب ما هم بالاخره یک ساله شدیم . 

 

مامان من مدت ها قبل از تولدم نقشه کشیده بود که روز تولد امام حسن (ع) برام جشن تولد بگیره  و یه عالمه کار میخواست بکنه آخه روز تولد خودم شب شهادت حضرت علی (ع) بود  

اما نقشه هایش را نقشه بر آب کردند 

و مامانم حسابی از اینکه برام تولد نگرفته ناراحت بود و خلاصه آخرش هم تصمیم گرفت بعد از ماه رمضان برام تولد بگیره . 

روز تولدم با دوستاش رفت بازار و من پیش مامانی موندم . وقتی مامانی من را برد خونه دیدم شکل خونه عو ض شده و یک عالمه چیزای برق برقی از دیوار  آویزونه بادکنک هم بود  

وقتی از در رفتم تو مامانم برام شعر تولدت مبارک خوند و منو بغل کرد و یک عالمه بوسید . 

بعد هم با هم خوابیدیم و از خواب که بیدار شدیم برام کیک پخت و بعد از افطار مامانی و بابایی هم آمدند و مراسم تولد را برگزار کردند 

  

 

 

البته من که بعد از پنج روز بابایی را میدیدم حسابی دلم براش تنگ شده بود و همش میرفتم تو بغلش و نمیزاشتم درست از من عکس بندازند .

 

 

و اما وضعیت من در یک سالگی 

۶ تا دندون دارم 

راه نمیرم اما به سرعت چهار دست و پا میرم و به کمک وسایل میایستم چند ثانیه ای هم میتونم بدون کمک بایستم . 

چند تا کلمه بلدم اما بیشتر وقتی خوابم ازشون استفاده میکنم  

مثل مامان - بابا - دد - به به - مه مه  

دست میزنم پا میزنم بابای میکنم نانای میکنم 

بوس میکنم اما بخاطر رعایت نکات بهداشتی از راه دور اگه کسی هم بگه بوس بده اگه دوستش داشته باشم پیشونیم را میزارم رو لبش . 

عاشق مجموعه بی بی انیشتینم و به کمک اون میتونم غذا بخورم . 

تولدت مبارک

پسر گلم عیسی نازم تولد یک سالگیت مبارک 

 

 


یک سال از شنیدن اوین صدای گریه ات از اولین نظاره کردنت   

از اولین در آغوش کشیدنت و در این یک سال هزارن اولین را تجربه کردم اولین قهقه ات اولین تلاشت برای نشستن اولین دست زدنت اولین دندان در آوردنت ووو
چه شیرین بودن بسیاری از آنها و چه تلخ برخی دیگر  


چند روزی است که به نوشتن چند خطی برای تولد یک سالگیت می اندیشم اما چه ناتوانند کلمات برای بیان احساس یک مادر
که شاید برخی نام افراط و تند روی بر آن نهند.
روزگار با بالا و پایین بسیار بر ما گذشت و شاید روزگاری با فزار و نشیب بیشتر پیش رویمان باشد . روزگاری که تو باید در آن ثابت کنی مرد بزرگی هستی .
آرزویم این است که در مراحل رشد و تکاملت و در طی مدارج علمیت و بیشتر از آن رسیدن به تقطه والای انسایت به دست نیافتنی ترین قله ها دست پیدا کنی و به جایی برسی که باعث فخر عالم شوی .
تا همیشه خودت از اینکه هستی شاد باشی و شاکر .
پسرم بودنت برای من نعمت است و دلگرمی ، شادی است و آرامش و هزاران خیر دیگر  

اما ............(این نقطه ها را جای دیگه ای برات به تفضیل نوشتم ولی اینجا یواش نوشتم که همه نخونند) 

عیسی من .تو را تا بی کران ها از زمین تا آسمان ها دوست دارم می پرستم 

پسرک کوچک من کلمات قاصرند از بیان احساسم  

اما با اجازه خاله نغمه شعری را که به پسرش تقدیمکرده منم به تو گل قشنگ تقدیم میکنم . 

 

چشمان او چشمان من را دوست دارد

جان من است و جان من را دوست دارد

این خنده یعنی دستهای مهربانش

آغوش من دستان من را دوست دارد

این خنده یعنی درد و غم تعطیل تعطیل

چون صورت خندان من را دوست دارد

وقتی که می خندم به من می خندد انگار

حتی لب و دندان من را دوست دارد

در پاسخ این خنده های عاشقانه

صدها فرشته می شود مهمان خانه

جان من است و جان او را دوست دارم

شادابی چشمان او را دوست دارم

دنیای من در دستهای کوچک اوست

 دنیای او دستان او را دوست دارم

 با گریه هایش قلب من را می فشارد

منهم لب خندان او را دوست دارم

برگ گلم گل می چکد از خنده هایش

لبخند بی دندان او را دوست دارم

یکساله من می خرامد شادمانه

می رقصد و غم می رود از جان خانه

می نوشم از عشق تو مهر مادری را

می پرورم این میوه شهریوری را


و کلام آخر به خدا میسپارمت و برایت سال های پر از شادی و کامیابی و موفقیت آرزومندم .  

و از خدا می خوام من را آنچنان توانمند کنه تا نگذارم  کوچکترین خلعی تو زندگیت داشته باشی و کمکم کنه تا بتونم به نیکو ترین شکل ممکن پرورشت بدم

یک سالگی نزدیک است

سلام و صد سلام به دوست جونای مهربونم 

امیدوارم که خوب و خوش و سلامت باشید . 

راستش چند روزه دیگه تولد ۱ سالگی منه و ظاهرا قراره که اون روز تریبون را مامان دست بگیره اینه که مجبور شد سه روز جلوتر بیاد و گزارش احوالات من را بده . 

تو پست قبل گفتم که قراره برم آتلیه .

 مامانم دوست داشت میرم آتلیه با یه لباس جدید هم عکس بندازم اینه که رفت و این سرهمی را برای من گرفت اما یه خورده برام کوچیم بود و برد پس داد لباسای تو خونه ای برام گرفت .  

خلاصه که منو یلدا با هم رفتیم آتلیه من اولش خواب بودم از خواب که بیدار شدم دیدم یه جای جدید هستیم که اونجا تاریکم هست . اینه که رو اخلاق ما تاثیر گذاشت و حال و حوصله نداشتیم . 

و به قول مامانم اصلا همکاری نکردم . 

اونوقت نمیدونم چجوری ۲۵۰ تا عکس از من انداختند !!!!!!!!!!!!!!!! 

عکساش که آماده بشه حتما مامان براتون میزاره .

 و اما از کارها و پیشرفتهام براتون بگم که دیگه حتی دستم را به دیوار صاف هم میگیرم و می ایستم . 

موقعی هم که مامان و مامانی تو آشپزخانه هستند سنگر منم آشپزخانه است که ظاهرا برای من خیلی هم خطرناکه اما میترسم اگه با مامانم اینا نیام تو آشپزخانه کارشون را درست انجام ندند اینه که میام از نزدیک نظارت می کنم .

 

 خوب من جزء محدود بچه هایی هستم که بیشتر وقت ها پوشک نیستم برای همین بیشتر اوقاتمان را لخت به سر میبریم هوا هم که گرمه میچسبه . اینجا هم من در حال مطالعه کتاب بودم که مامانم دستگیرم کرد . 

 

 همچنان دالی بازی از بازیهای مورد علاقم هست که حاضرم بابتش ۱ ساعتم بخندم .

  

 

و البته همچنان مشتاق به دستمال کاغذی . 

دستم که به دستمال برسه سریع اونا را از تو جعبه در میارم بعضی وقت ها هم یک تیکش را میکنم و لقمه میکنم میزارم دهنم .  

اونوقته که جیغ مامان در میاد . 

اینجا هم دارم دستمال کاغذی ها را قایم میکنم مامانم نبینه . 

 

 اگه مامانم نشسته باشه و تلویزیون تماشا کنه من به گشت و گزار در خانه می پردازم . 

در یکی از گشت های شبانگاهی دیدم در کمد بازه و این کاغذها هم ریخته اونجا اینه مه رفتم سر وقتشون صدای کاغذها که بلند شد مامانم اومد سراغم و کلی به کارم خندید . 

و برام توضیح داد اینا مدارک پزشکیشه و مربوط به زمانیه که من تو دلش بودم عکس های سه بعدی هم که تو سونوگرافی گرفته بودیم بهم نشون داد.

 

 و این بورس با وجودی اینکه تکونش  که میدم صدای کمی میده اما خیلی دوستش دارم و وقتی میبینمش دیگه نمیتونم ازش بگذرم .

 

و من وقتی میخوابم دوست دارم مامانم را بغل کنم . و اگه مامانم از پیشم بلند بشه زود متوجه میشم و بیدار میشم . گاهی مامانم بهم کلک میزنه و یه بالشت میزاره کنارم و منم بالشت را بغل میکنم . 

البته این شگرد شاید نهایتا نیم ساعت من را فریب بده . چون بالشت که دیگه من و ناز نمیکنه تازه بوسمم نمیکنه اینه که میفهمم گول خوردم و بیدار میشم . 

 

و در آخر 

میدونم بیشتر دوستای من که این وبلاگ را میخونند خودشونم متولد شهریورند یا خاله هام هستند که مامان دوستای شهریوری من هستند  

پس از این فرصت استفاده میکنم و میگم  

دوستای گل و مهربونم تولد همتون مبارک . 

الهی همتون تو تولد ۱ سالگی و دوسالگی و ............صد سالگیتون شاد و سالم باشید و از سایه یک پدر و مادر خوب و مهربون بهره مند . 

الهی زندکیتون پر از شادی باشه و هیچ وقت شاهد هوای ابری دل عزیزتون نباشید . 

حق یارتون علی نگهدارتون

تغییرات جدید

سلام و صد سلام  

 

بالاخره من اومدم تا دوباره یک کمی از خودم بگم براتون . 

البته تصمیم دارم یه مدتی زیاد به مامانم سخت نگیرم آخه مامانم مشکلات زیادی داره که میخواد یه تنه به جنگ همشون بره . 

راستش زندگی من دچار یک تغییر اساسی شد که من فعلا ازش چیزی سر در نمیارم . شاید یه روزی که بزرگتر شدم و ازش سر در آوردم بیام در موردش باهاتون صحبت کنم .  

راستی فرا رسیدن ماه مبارک رمضان را به همه تبریک میگم و یه خواهش صمیمانه ای که ازتون دارم اینه که تو این ماه مبارک سر سفره افطار برای همه دعا کنید من و مامانمم یادتون نره . 

 

و اما  

خبر دست اول اینه که من ۴ دندونه شدم . جمعه ۳۰/۵/۸۸ اولین دندون پیش بالاییم درومد و یک شنبه ۱/۶/۸۸ دومیش درومد برای همین من شب خیلی اذیت شدم و تا صبح ناله میکردم و از درد به خودم میپیچیدم . 

 من این روزها با کمک واکرم میتونم چند قدم راه برم . 

 

 مامانم بیشتر بعد از ظهرها من را میبره پارک . و من با دیدن فواره های حوض وسط پارک کلی ذوق میکنم .  

  

 

بعضی وقت ها هم من را میبره قسمت بازی ها بازی بچه ها را تماشا میکنم . یه جایی هست که توش پر از توپه و بچه ها هی تو توپ ها شیرجه می زنند . نمیدونی چه کیفی داره .  

 

مامانم به آقاهه گفت میشه پسر منم بیاد اونجا ؟ آقاهه گفت نه پسر شما کوچیکه  

پس به امید روزی که بزرگ بشم و بتونم برم اونجا .   

 

از اونجایی که خونه دایی احسان هم اومد نزدیک ما گاهی اوقات مامانی و یلدا هم با ما می آیند . 

  

در ضمن من همچنان از تاب و سرسره می ترسم و فقط دوست دارم بازی بچه ها را ببینم . 

اما بعضی وقت ها مامانم از ترس اینکه من بد عادت نشم من را پارک نمی بره و من هم به فضای سبز و حوض خونه مامانی رضایت میدم . 

  

همچنان عاشق بطری پلاستیکی هستم طوری که وقتی می بینم دست و پاهام شل می شه و می لزره تا مامانم بهم یه بطری بده . 

  

 

 

در حال انجام هر بازی باشم اگه مامانی یا مامانم برند تو آشپزخانه منم باید باهاشون برم ببینم اونا چیکار میکنند . فقط یه بدی داره اونم اینه که میتونم برم اونجا اما چون اونجا یه پله داره وقتی برم نمیتونم بیام بیرون و همونجا گیر میوفتم . 

یه اسباب بازی هم دارم که وقتی توش فوت میکنند ازش حباب میاد بیرون . دیدن اون حباب ها هم برام خیلی جالبه . 

 

یک کار دیگه ای هم که میکنم و همه هم هی بهم میگند نکن خطرناکه ولی من گوش نمی کنم اینه که وقتی خونه مامانی هستم میز تلویزیون را میگیرم و میایستم گاهی هم دکمه های دستگاه دی وی دی را میزنم و یک دفعه صدای سی دی مورد علاقم که همون بی بی انیشتین میاد اما تلویزیون یه چیز دیگه را نشون میده حکمتش چیه من که هنوز متوجه نشدم . 

 

برنامه آیندم هم رفتن به آتلیه است . خدا کنه عکسام قشنگ بشه .