شازده کوچولو

اکنون به برکت آمدن توست.که معنای واقعی شکفتن عشق را درک میکنم..

شازده کوچولو

اکنون به برکت آمدن توست.که معنای واقعی شکفتن عشق را درک میکنم..

دست دسی

سلام به دوستای خوب و مهربون 

 

اگه مامانم زیر قولش نزنه قرار شده دیگه هفته ای یک بار بیاد اینجا و اخبار مربوط به من را براتون بنویسه .    

 

 

و اما  

من در تاریخ 21/2/88 در حالیکه مامانم مریض بود و تو خونه استراحت می کرد ابتدا به صورت یواشکی و دور از چشم بقیه شروع به دست زدن کردم . 

 

  

و وقتی مطمئن شدم که دست زدن را یاد گرفتم دیگه جلوی چشم بقیه هم به دست زدن پرداختم .    

 

الان هم انقدر حرفه ای شدم که گاهی خودم را که از دست مامانم فرار می کنم و غذا نمی خورم تشویق می کنم . 

و دیگه اینکه من در همان تاریخ شب موقع خواب بالاخره شروع به سینه خیز رفتن کردم البته دنده عقب رفتم و چون نتیجه دلخواه نبود چاره ای جز جیغ کشیدن نیافتم .  

من این هفته نسبت به روزهای قبل کمی بیشتر شیر و غذا خوردم . 

همچنان به موسیقی علاقه زیادی دارم و الان دیگه با لب و زبونم کلی صدا از خودم در میارم .  

 

 

   

صبح ها زودتر از خواب بیدار میشم . 

تابم به خونه خودمون منتقل شد تا وقتی میریم خونه مامانم من و بزاره توش و به کاراش برسه . 

اما من نمیدونم چرا یه خورده که تو تابم نشستم به این روز می افتم . 

   

 

من به شنیدن صدای زنگ در خیلی علاقه دارم . چون وقتی صدای زنگ به صدا در می آید چند حالت وجود داره 

1- مامانم میاد  

2 - بابام میاد  

3- مامانی میاد  

که با دیدن هر سه تاشون کلی خوشحال میشم و از ذوق تا 10 دقیقه جیغ می زنم . 

اگرم هیچ کدام از اینا نبودند مهمون آمده که من مهمونم خیلی دوست دارم. 

به قول خاله تی تی این بود انشای من درباره هفته ای که گذشت .

این روزها

سلام به دوستای خوب و مهربون 

آقا من یک اعتراض اساسی دارم مامانم از وقتی میره اداره تنبل تر شده و کمتر میاد حرفای من را براتون بنویسد .  

 

حالا ما را بگو دلمون خوش بود که بره اداره اگه ارتباط من با خودش کمتر میشه لااقل ارتباطم با هوادارام بیشتر میشه اما افسوس.... 

و اما کارهاییکه این روزها می کنم . 

- دیشب برای اولین بار تلاش جدی در جهت سینه خیز رفتن داشتم . 

- بالاخره به خوراک آدم بزرگا جواب مثبت دادم و آدم بزرگای دور و برم را کلی خوشحال کردم .  

  

 

البته اینم بگم که یه دو سه روزی هست که اشتهام کم شده و به غیر از ماست از چیزهای دیگه زیاد خوشم نمیاد . 

- من کلی کلمه جدید یاد گرفتم و با آدم های دور و برم کلی صحبت میکنم . گر چه بازم فکر میکنم کسی منو درک نمی کنه !!!!!!!!!!! 

من میگم  

بابابابا بووووووووووو جیغغغغغغغغغغغغغغغ 

نه نه نه ن هههههههههه جیغغغغغغغغغغ 

دددددددددددددددجیغغغغغغغغغغغغ  

به بببببببببببب به ببببببببب جیغغغغغغغغغغغغ

- با لبام و گوشام بازی میکنم . 

- با مامان و بابام فوتبال بازی میکنم و خیلی کیف میده . 

- بیشتر از قبل روی پام می ایستم . 

- بیشتر از قبل تو روروک عقب عقب میرم .  

- تو حمام حسابی آب بازی میکنم و دستام را میاندازم دور وان و حسابی پا میزنم .  

 

- همچنان خوش خنده هستم و با دیدن یک چیز جدید حسابی قش و ضعف میرم .   

در ضمن من عاشق مشما و کاغذ هستم و از صدایی که ازشون در میاد حسابی خوشم میاد و دستمال کاغذی هم خیلی دوست دارم و تا از من غافل میشند ترتیب جعبه دستمال را میدم .  

 

 

و در هم سایگی ما پسری است به اسم فرهان که ۲۵ روز از من کوچکتره و قراره برای هم دوستای خوبی باشیم . 

از رویدادهای خانوادگی هم این را بگم که  

دوم اردیبهشت دایی میثم وارد 26سال زندگیش شد  . الهی که همیشه سالم و شاد باشه .  

 

6 اردیبهشت یلدا 3 ماهه شد . 

و دیگه اینکه 14 اردیبهشت برای اولین بار رفتم عروسی  

  

 

 

و این عروسی چون عروسی برادر زنداییم بود و زنداییم حسابی کار داشت یلدا اون روز آمد پیش ما  

البته ما هم منزل مامانی بودیم . کارها به عهده مامانی بود و تغذیه من و یلدا به عهده مامان .  

 

شب هم یلدا را  آوردیم پیش خودمون و شب موقع خواب چون هر دومون شیر می خواستیم مامانم به هردومون همزمان شیر داد . 

و اما برنامه روزانه من 

از شنبه تا چهار شنبه صبح ها ساعت 5.5 تا 6.5 مامانم بهم شیر میده بعد من را آماده میکنه و با بابام از خونه میاییم بیرون و بابام من را به مامانی تحو یل میده . 

بعضی وقتا ایم آماده شدن باعث میشه خواب از سرم بپره و وقتی رفتم پیش مامانی حسابی در فراق مامانم گریه زاری راه می اندازم . 

اما بیشتر روزها تا ساعت 9 می خوابم .  

وقتی از خواب بیدار شدم مامانی بهم شیر مامانم را میده و بعدش هم بهم یه خمیری میده که توش بیسگوییت و بادوم و کره و شیر است . 

تا ساعت 11 تا 12 بازی می کنم  

 

 

و سی دی بی بی انیشتین می بینم و با ممانم تلفنی صحبت میکنم بعد که خوابم گرفت مامانی یک قطره خیلی بدمزه بهم میده که بهش میگن آهن . 

وقتی از خواب بیدار شدم مامانی سوپ یا هر چیز دیگه ایی که قراره به عنوان ناهار بخورم بهم میدن . 

بعد از خوردن ناهار اگه سرحال باشم که تا مامانم میاد بازی میکنم و مامانم که آمد کلی ذوق میکنم و می خندم .بعد هم با هم میریم می خوابیم ومن یک عالمه شیر میخورم . 

عصرها هم مامانم هر چی زورش برسه به من میده . 

گاهی خرما گاهی موز گاهی ماست خلاصه تا یک چیزی نخورم آروم نمیگیره . 

  

 

من ساعت حدود 8 یک چرت دیگه میزنم . شام هم که اصلا رد خور نداره اگه بهم نده شبش صبح نمیشه حالا هر چی من بگم شام آدم باید سبک بخوره والا همون شیر کافیه . میگه این برای آدم بزرگاست شما بچه ها باید بخورید تا خوب بزرگ شید . 

تازه دیشب شنیدم که به بابام میگفت به نظرت از شیر شب بگیرمش  

ای بابا مامان جان ما را از شیر روز که گرفتی می خواهی از شیر شبم بگیری  

خوب یه دفعه کلا از شیر بگیر و خلاصمون کن 

 خلاصه که شبا هم معمولا ساعت 11 تا 12 شب میخوابم البته قبل از خواب یه عالمه شیر می خورم .

ماه گرد هشتم

پسر نازنینم ورودت به نهمین ماه زندگیت مبارک . 

پاره تنم امیدوارم ماه ها و سال هایی سرشار از سلامتی و شادی پیش رو داشته باشی . 

 

الان برای آمدن پیشت عجله دارم . 

به زودی میام با یه عالمه عکس و نوشته .  

  

 

  

از اونجایی که طبق معمول همیشه موقع تولد یلداجون در حال شیر خوردن بود بعد از این که شیر خوردنش تمام شد ما رفتیم پیشش و اونجا عکس گرفتیم . 

 

موقعی که حاضر شده بودیم بیاییم خونه یلدا خیلی سرحال بود . 

ما هم حوس کردیم کنار هم دیگه از شما عکس بندازیم . و تا یه لحظه ازت غافل شدیم با این حالت رفتی طرفه یلدا !!!!!!!!!!!! 

یعنی می خواهی چیکار کنی ؟ 

  

 قبل از برگزاری مراسم تولد ما می خواستیم بریم عیادت پدربزرگ که بیمارستان خوابیده . 

مامانی پیشنهاد داد که کیک و وسایل را ببریم و تو پارک تولد بگیریم . ما هم استقبال کردیم . 

اما بابایی بیمارستان موند و این شد که ما هم از پارک رفتن منصرف شدیم . 

اینم عکسات وقتی آماده شدیم بریم بیمارستان . 

 

 

 

ماه گرد هفتم و تولد بابا

سلام به دوستای مهربونم

ببخشید که این مامان من انقدر با تاخیر اخبار مربوطه را به سمعتون میرسونه .

و این ماه هم ماه گرد من وتولد بابام با 3 روز اختلاف قرار گرفته بود که مامانم یکیش کرد و جمعه که خونه مامانی بودیم دایی احسان کیک خرید و شب برامون تولد گرفتند .

اینم عکس ماه گرد هفتمم

 

و این هم من ویلدا جون که معرف حضورتون هستند .   

 

 

ین هم تولد 33 سالگی بابام که به اتفاق بابایی و دایی میثم انداختیم .

خوب فروردین هم تمام شد و مامان من که قرار بود آخر فروردین بره اداره تصمیمش عوض شد و از 23 فروردین به اداره رفت و این شد که ما را از این به بعد هر روز صبح کله سحر مامانم من را تو خواب آماده می کند و بابام هم من را میبره منزل ململنی و بعد هم هردوشون میرند اداره .

البته بعضی وقت ها هم من از سرو صداشون بیدار میشم و اونوقت خدا به داد مامانی برسه چون حسابی بد اخلاق میشم و اذیتش می کنم .

البته اینم بگم که بعضی وقتها چون هنوز خوابم میاد با یه پستونک راضی میشم و به خوابم ادامه میدم .

و خبر دیگه که برای مامانم اینا خیلی خوب است اینه که بالاخره من با غذای کمکی کنار اومدم .

طوری که مامانم با ذوق  به همه میگه من قاشق که می بینم دهانم را باز می کنم طفلکی انقدر این موضوع براش جالبه که هر بار که دهنم را باز می کنم کلی قربون صدقم میره .