شازده کوچولو

اکنون به برکت آمدن توست.که معنای واقعی شکفتن عشق را درک میکنم..

شازده کوچولو

اکنون به برکت آمدن توست.که معنای واقعی شکفتن عشق را درک میکنم..

خاطرات روزهای گذشته ۶

 و اما از گذشته

 من تا دو ماهگیم سه بار پیش مامانیم موندم تا مامانم به کاراش برسه بار اول مامانم میخواست بره دکتر حسابی به من شیر داد و من خوابیدم اما چون بار اول بود مامانم من را تنها میذاشت وقتی رفت زود از خواب بیدار شدم و حسابی گریه کردم تا بالاخره مامانیم با کلک من را خوابوند .

باردومش هم وقتی بود که همکارای مامانم میخواستند بیاند من را ببینند من را گذاشتند پیش مامانی و رفتند خونه را تمیز کنند من سعی کردم پسر خوبی باشم اما گشنم بود و مامانی شیرم را داد خوردم و و بعدش تلنجبین داد و مولتی ویتامین داد و من که دیدم دیگه معلوم نیست چه چیزهایی بخورم دیگه بیخیال شیر خوردن شدم

مامانمم هی تلفن میزد و گزارشم را از مامانی میگرفت مامانی هم میگفت خیالت راحت مشکلی نیست منم تو دلم میگفتم بابا چرا مشکلی نیست من گشنمه بگو بیاد اما حیف که کسی متوجه نمیشد .

خلاصه بار آخر هم مامانم رفت استخر که کمی کمر دردش بهتر بشه اما بنده خا خودش زودی دلش تنگ شده بود و برگشت .

دیگه اینکه من تو این مدت همچنان دوست دارم زیاد شیر بخورم و بیشتر تو بغل باشم روز آخر ماه دومم هم از صبح تا شب تو بغل مامانم بودم حسابی اذیتش کردم

شب تولدم هم مامانم برام ترتیب یه جشن کوچولو را داد و در این جشن خانواده عمومحسن و مامانی و بابایی و مادربزرگ مامانم و دایی احسان و زندایی و دایی میثم حضور داشتند.

منم حسابی پسر خوبی بودم و بیشتر وقت را خوابیدم تا مامانم بتونه کاراش را انجام بده .بعد از اینکه اونا شامشون را خوردند من بیدار شدم که شام بخورم اما اونا تصمیم داشند مراسم تولد را برگذار کنند و من همچنان باید منتظر میموندم .

بعد از مراسم وقتی مامانم من را برد تو اتاق که بهم شیر بده حسابی خوش اخلاق شدم و براش خندیدم .  

 Image and video hosting by TinyPic

Image and video hosting by TinyPic

من سه ماهه شدم

سلام به دوستای گلم

و اما گزارش هفتهای که گذشت .

من در شب تولد 3 ماهگیم رکورد شکستم .و برای اولین بار ساعت 9 شب خوابیدم و تا ساعت 11 روز بعد خواب بودم و البته یه دلیلش هم این بود که مامانمم کنارم خوابید و من هر وقت چشمام را باز کردم پیشم بود منم خیالم راحت میشد و میخوابیدم.

روز تولدم هم دایی احسان و زنداییم آمدند خونه مامانی برای تولدم هم یه کیک خوشگل گرفتند.بعد از ظهرهم دایی احسان من را برد حمام.

از حمام که آمدیم من کمی خوابیدم و بعد بیدار شدم و آماده بودم برای تولد اما بفیه گرفتند خوابیدند منم انقدر بازی کردم که خسته شدم و خوابم برد. 

حالا که من خوابیدم دایی و زندایی بیدار شدند و گیر دادند به من تا من را بیدار کنند که بالاخره هم موفق شدند و خواب را از سر ما پراندند بعد بساط تولد را برای من که همچنان خوابم میامد وکسل بودم راه انداختند برای همین منم حسابی جدی بودم و اصلا براشون نخندیدم.

 

 

 

 

چهارشنبه هم به اتفاق مامان و بابا و دایی میثم و مامانی رفتیم مرکز بهداشت ومامور بهداشت به مامانم گفت که وزن من 6200کیلو گرم شده و مامانم کلی ذوق کرد . بعد هم رفتیم فروشگاه که برای مهمونی پنج شنبه خرید کنیم آخه بابام فامیلاش را دعوت کرده بود خونمون تا بخاطر به دنیا اومدن من سور بده .

برای همین از چهارشنبه دیگه مامانم نتونست مثل همیشه به من برسه البته من هم نهایت همکاری را باهاش کردم و سعی کردم پسر خوبی باشم مخصوصا روز پنج شنبه که حسابی سرش شلوغ بود . موقع مهمونی هم اصلا بهونه گیری نکردم و پسر خوبی بودم.

جمعه هم که طبق معمول هر هفته خونه مامانی بودیم.بعد از ظهر هم رفتیم حسن آباد و مامانم کاموا گرفت تا برام لباس ببافه .

شنبه بعد از ظهر هم مامان و بابام من را بردند دکتر آخه دو سه روزیه که حالم زیاد به هم میخوره یه دلیل دیگش هم این بود که دکتر من را چک کنه ببینه در رفتگی لگن مادرزادی دارم یا نه .

آخه قبلا یکی از دکتر ها گفته بود شک داره و برام سونو نوشته بود که چون مامانم مخالف بود انجام نشد حالا این دکتر دوباره همین را گفت و من باید سونو بشم. مامانمم گفت بهتون بگم دعا کنید که من هیچ مشکلی نداشته باشم و سالم سالم باشم

خاطرات روزهای گذشته ۵

پارک شادی را هم دیدیم .

آخه میدونید بابایی من یعنی بابای مامانم و داییام همش به من میگند بزرگ شو ببریمت پارک . منم هی فکری میشم که این پارک چیه؟ هی با خودم میگم حالا نمیشه تا بزرگ نشدم من را ببرید پارک.

چند روز بود که مامانم اصلا حوصله نداشت و همش دلش میخواست بخوابه منم که با خواب میونه نداشتم مامانم کلی عذاب وجدان داشت که فقط به من شیر میده و نمیتونه با من بازی کنه بعدش زودی میگیره میخوابه و منو میسپره به مامانی برای همین یه روز کلی گریه کرد و بابام و مامانی برای اینکه روحیش عوض بشه بردنش پارک البته من را هم با خودشون بردند . و این شد که ما اولین کالسکه گردیمون را تو پارک شادیها انجام دادیم . البته اونجا انقدر هوا خوب بود که من حسابی گشنم شد و مامانمم که برام شیر ندوشیده بود مجبور شد زود برگرده خونه که به من شیر بده

البته به زور تونستن از من چند تا عکس از من بندازند که براتون میزارم

 

شما بگید کدوم بهتره؟

سلام بر بهترین وب گردان عالم

میدونید صبح که میشه من چه حالی دارم ؟

تازه چشماما گرم شده که مامانم میگه باید پوشکت را باز کنم !!

 اما من خیلی خوابم میاد

برای همین گاهی اوقات بد اخلاق میشم و تا میتونم جیغ میکشم و گریه میکنم آخه خوابم بهم میخوره و بد خواب میشم

اما اگه حوصله داشته باشم خوش اخلاقم و هی براش میخندم اونم همش قربون صدقم میره   

بعد هم یه شورت پای من میکنه و بعدش یه مشما دور من میپیچه آخر سر هم منو میپیچه لای پنوم .

اونوقت من این شکلی میشم  

بعد هم به همه میگه که منو از صبح تا ظهر باز میزاره و پو شک نمیکنه

آخه به این میگند باز بودن؟

البته خودش هم بنده خدا مونده من چطوری راحت ترم هی از بقیه میپرسه به نظر شما پوشکش کنم راخت تره یا اینجوری؟

البته از حق نگذریما وقتی بازم میکنه اولش میزاره من خوب بازی کنم بعد پوشکم میکنه ها من میگم وقتی کاملا بازم و هیچی پام نیست از همه بهتره اما وقتی بهش میگم میگه نه نمیشه همش باز بمونی .

خاطرات روزهای گذشته ۴

و اما از گذشته

همانطور که همه میدونید من تو ماه رمضان به دنیا آمدم .بنابراین در اولین روزهای زندگیم در نماز با شکوه عید فطر شرکت کردم . شبش هم از ترس اینکه صبح مامانم اینا برند نماز و من را نبرند تا صبح نخوابیدم انقدر مامانم را اذیت کردم که بنده خدا وسط نماز یادش افتاد که وضو نگرفته و کلی عصبانی شد از حواس پرتی خودش .

دیگه اینکه من تو این یه ماه دوبار خودم چرخیدم وقتی مامانم اینا منو گذاشته بودند رو کمر من برگشتم و به شکم خوابیدم تازه هروقت گردنم درد میگرفت سرم را بلند میکردمو جهتش را عوض میکردم .

وقتی هم منو بغل میکنند گردنم و میگیرم بالا و دورو برم را نگاه میکنم بزرکترا میگفتند من خیلی زود گردن گرفتم .

و بالاخره من یک ماهه شدم . برای همین مامانم و بابام برام جشن کوچیکی گرفتند ویه لباس نو تنم کردند و از من چند تا عکس هم انداختند اینم عکس های تولد یک ماهگیk

 

قهقهه

سلام  به دوستای مهربونم

من دیروز یه کار جدید کردم

به مامانم یه قهقهه زیبا هدیه دادم .

مامانم چند وقته منو میزاره تو تخته خودم همون تخت بزرگه که میتونم حسابی توش دست و پاهام را تکون بدم بعد آویز بالاتختم که 4 تا عروسک خوشگلم داره روشن میکنه اونا هم هی بالا سر من میگردند و منم کلی دوستشون دارم باهاشون حرف میزنم و میخندم .

اما حیف که مامانم که منو میزاره اونجا خودش میره دنبال کاراش اما من دوست دارم مامانم پیشم بمونه و بازی کردن منو ببینه و هی قربون صدقم بره .

دیروز که منو گذاشت تو تختم پیشم موند و صدای حیونایی که عروسکش بالا سرمه برام درآورد منم انقدر خوشم اومد که کلی براش قهقهه زدم اونم با صدای بلند. 

مامانمم انقدر ذوق کرده بود که دوربین را آورد هی ازمن عکس انداخت و فیلم گرفتت .

چند تا از عکساش را میزارم ببینید   

 

 

 

خاطرات روزهای گذشته ۳

و اما من سه هفته اول زندگیم بدجوری ترسیده بودم نه اینکه روز اول تو بیمارستان گریه که کردم اون بلاها را سرم آوردن آقا ما مگه دیگه جرات میکردیم گریه کنیم .جامون خیس میشد،گشنمون میشد صدامون در نمی آمد اگه کسی به دادمون میرسید که میرسید اگه نه که واویلا

تا اینکه مامانم عذاب وجدان میگرفت و هی بهم میگفت بچه آخه من از کجا بفهمم کی گشنه ای کی خیسی؟ باید یه صدایی کنی یه گریه ای ما را خبر کنی .

منم دیگه یواش یواش فهمیدم که اینجا همه با من مهربونند و من هر چی آتیش بسوزونم بازم دوستم دارند روشم را عوض کردم

.یه شب بینیم کیپ شده بود نمیتونستم نفس بکشم گریه میکردم . مامانم هم فکر میکرد من گشنمه بهم شیر میداد حالا با بینی کیپ ده آدم را پر کنند چی میشه منم مجبور میشدم جیغ بکشم .

این مامانم هم مثل اسپند بالا و پایین می پرید . هی میگفت آی بچم مریضه و از این حرفها .

خلاصه این شد که پای ما به طب دکتر باز شد از این دکتر به اون دکتر .

این مامان و بابای بنده خدای من اولش فکر کردند که دکترای من را عوض کنند من شبا میگیرم میخوابمو میزارم اونها هم بخوابند .

مشکل دیگه منم این بود که طعم شیر مامانم بدجوری به دلم نشسته بود و همش دلم میخواست بخورم .

خلاصه ماهمش در حال شیر خوردن بودیمو مامانم چشم به ساعت میدوخت و رکوردهای من را ثبت میکرد . شاید باورتون نشه یه شب از 12 شب شروع کردم تا 12 ظهر روز بعد یه دفعه احساس کردم همه وجودم پر از شیره گفتم ای بابا حالا چیکار کنم دیدم چاره ندارم مجبورم برگردونم خلاصه این مامانم هم که همیشه زیر دست و پای ما خواب میره خوابش برده بود که یکدفعه از حجم شیری که روش خالی شد از خواب پرید یادش بخیر اون شب ما خونه مامانی خوابیده بودیم یکدفعه مامانم فریاد زد یکی بیاد این بچه را ببره دیگه طاقت ندارم.

حالا انگار چی شده بود

خلاصه که این روزها مامان من مدعیه که خیلی خستش کردم بقی اعضای خانواده هم از تغییر روش ناگهانی من شگفت زده شدند

تو پست هایبعدیم بیشتر براتون از شیرین کاریهام میگم

این یه عکس از حضور من در اولین مهمانی اینجا من 16 روزه هستم 

 

Image and video hosting by TinyPic

خو نه خدا

سلام به دوستای خوب ومهربونم

میدونید من تو خونمون به چی بیشتر از همه علاقه دارم؟

یه تابلو فرش تو خونمون هست که مامانیم بافته عکس خونه خدا را روش داره .البته من که این چیزها را نمیدونستم بسکه بهش خیره شدم مامانم برام توضیح داده یاد گرفتم .آی وقتی نگاش میکنم بهم آرامش میده .

تازه هر وقت که بهش نگاه میکنم مامانم میگه انشاءالله ببرمت خونه خدا محرمت کنم یه حوله بپیچم به کمرت یه حوله بندازم رو شونت .

من که نرفتم ولی جایی که عکسش انقدر آدم را آروم میکنه حتما جای خیلی با صفاییه

پس همگی دعا کنید که ما بریم خونه خدا منم دعا میکنم ما که رفتیم شما هم اونجا یاشید .

براتون  یه عکس ازده روزگی خودم که کنار تابلوهستم را میزارم تا ببینید .  

حق یارتون علی نگهدارتون.