شازده کوچولو

اکنون به برکت آمدن توست.که معنای واقعی شکفتن عشق را درک میکنم..

شازده کوچولو

اکنون به برکت آمدن توست.که معنای واقعی شکفتن عشق را درک میکنم..

پایان پنج ماهگی

سلام به دوستای خوبم

خوب الوعده وفا

ما آومدیم تا عکسای تولدم را بزاریم و گزارش اون روز را بدیم .

تازه کار اتخاب عکس ها تمام شده بود که مامانی زنگ زد به مامانم و گفت که بره اونجا منم سریع خوابیدم تا مامانم نتونه بره و بمونه و وبلاگم را به روز کنه .

و اما گزارش

شب پدرم و داییم که آمدند من و یلدا را حاضر کردند و من هم که حسابی خوابم میومد در حال آماده شدن خوابم برد .  

 

خلاصه من و یلدا به اتفاق مامان و بابا و دایی و زندایی و مامانی رفتیم دکتر .

من تو راه از خواب بیدار شدم وقتی رسیدیم مطب سرحال و قبراق مطب را با صدای جیغم گذاشتم رو سرم و شادان و خندان به بازی پرداختم .

تا اینکه نوبتمون شد و رفتیم تو اتاق دکتر . چشمتون روز بد نبینه دکتر تا تونست من را چلوند به هم  

 یلدا کوچولو هم که کنار من رو تخت خوابیده بود طفلکی حسابی از صدای شیون و زاری من ترسیده بود .   

 

در راه برگشت مامانم رفت برام کیک خرید و رسیدیم خانه جشن تولد راه انداختند .   

  

 

 

یلدا هم که حسابی حرف گوش کن هست تا مامانم بهش گفت بیدار شو بیا کنار عیسی عکس بنداز از خواب بیدار شد نشست بغل من .  

 

از اونجایی که یلدا هنوز کوچولو و نمیتونه بشینه من دستم را گذاشتم پشتش که حواسم بهش باشه یک وقت نیفته. 

 

در ضمن کار جدیدی که من کردم خوردن یک چیزیه که بهش میگند غذای نیمه جامد .

از دست این آدم بزرگا .مگه همین شیری که میخوریم چشه که میخواند این چیزها را به خوردمون بدند .

مثل اینکه خوردنش واجب هم هست چون هر چی ما با شکل و قیافه و حال به هم خوردن نشون میدیم که دوست نداریم بازم بهم میدند و هی به به ، به به هم میکنند.

این روزهای۳

سلام به دوستای مهربونم

مگر اینکه تاریخ تولد م مامانم را مجبور کنه که بیاد و یک کمی از من براتون بنویسه .

اصلا از وقتی یلدا دختر داییم به دنیا اومده مامانم همش بهونه نداشتن دوربین را میاره منو نمیاره پیشتون.

بابا یکی نیست بگه آخه آدکم اگه عکس نداشته باشه باید حرف هم نداشته باشه . 

من تو این مدت کارهای خیلی جدیدی یاد گرفتم .

اول اینکه سرم را دیگه خیلی میتونم جلو بگیرم یا از رو بالشت بلند کنم . یه بار که مامانم داشت بهم  مولتی ویتامینم را میداد قاشق را با فاصله از من میگرفت و منم میپریدم جلو و قاشق را میکردم تو دهنم و مامانمم کلی ذوق میکرد .

دیگه اینکه این روزها راحت تر پشتک میزنم .

به تماشای تلویزیون هم علاقه زیادی نشون میدم . گوش دادن آهنگ را که دیگه نگو  

اما چند شبه نمیدونم چه اتفاقی میفته که موقع خواب دلم بدجوری میگیره با نهایت توانم شروع به گریه کردن و جیغ کشیدن میکنم مامانم و بابام هم حسابی دست پاچه میشوند اما هر کاری هم می کنند من آروم نمشوم بعد از 2 شب مامانم پریشب برام آهنگ گذاشت و من ساکت شدم اما دیشب آهنگ هم من را آروم نکرد تا اینکه مامان شروع کرد برام لالایی بخونه و بعدش من تونستم بخوابم .  

پنج شنبه هم نی نی پارتی بودمامان من را برد خونهخاله تی تی که مامان دوستم کورش است اونجا دوستای دیگم هم بودند و نی نی پارتی این بار از خونه ما شلوغ تر بود ودوستای بیشتری آمدند ودور هم بودیم جاتون خالی خیلی خوش گذشت . 

 

کورش هم یک تاب داشت که من توش نشستم و بازی کردم و کلی هم خوشم آمد . مامانمم به بابام گفت بیا بریم براش یکی بخریم .حالاشاید روزی  که میروند برای یلدا دوربین بخرند برای من تاب هم خریدند . 

تازه دیشب یک کار جدید کردم و هاپو روی روروکم را فشار دادم و یک دفعه چراغ های ماشینم روشن شد و من کلی تعجب کردم و دوباره کلی تلاش کردم که کله هاپو را فشار بدم وببینم بازم چراغ ها روشن میشه .آخرش هم نفهمیدم کله هاپو چه ارتباطی با این چراغ ها داره که تا اونو فشار میدم اینا روشن میشه .

امشب هم قراره من و یلدا بریم دکتر .تازه قراره امشب برام تولد هم بگیرند آخ جون. سعی میکنم زودی بیام و عکساش را براتون بزارم .

یلدا

 

خوب بالاخره یلدا خانم هم در روز ۶ بهمن به دنیا آمد . 

همین جا ورودش را به دنیای کوچیک آدم بزرگ ها خیر مقدم میگم . 

میگما مامانم خیلی دوستش داره همش عکساش را می بینه و میگه الهی قربونت برم با این موهای خوشگلت .   

 

  

 

 

  

 

 

 

ماشااالله یادتون نره  

انم عکس دسته گلیه که مامان به سفارش دایی احسان برای زندایی درست کرده و عکس من و یلدا که کنار هم خوابیم