شازده کوچولو

اکنون به برکت آمدن توست.که معنای واقعی شکفتن عشق را درک میکنم..

شازده کوچولو

اکنون به برکت آمدن توست.که معنای واقعی شکفتن عشق را درک میکنم..

پایان تعطیلات

سلام به دوستای مهربون

بالاخره تعطیلات و دید و بازدید به پایان رسید . 

کلا این تعطیلات و عید چیز خوبی بود چون هم مهمونی زیاد رفتیم و هم مهمون میومد برامون و هم کلی عیدی گرفتیم . 

از عیدی هام هم براتون بگم که وجه نقد عیدی هایم که به اندازه عیدی بود که مامان و بابام از دولت گرفتند یعنی ۲۵۰۰۰۰تومان و عیدی غیر نقدیم هم یه تراکتور بود که عمه مریمم داد و یک شلوارک بندی که دایی احسان بهم داد . خوب دست همشون درد نکنه .  

مامانمم رفت برام تو چند تا بانک حساب قرض الحسنه باز کرد .  

به امید اینکه جوایز بزرگ بانک ها را برنده بشم . 

من روز 12 فروردین به اتفاق مامان و باباو بابایی رفتیم کاخ گلستان جای قشنگی بود .

 

 عیسی در کاخ گلستان

عیسی در کاخ گلستان

من بعد از بازدید مختصری که انجام دادم خوابم گرفت و یه چرتی زدم و تو این مدت مامان پیشم بود و بابا و بابایی به بازدیدشون ادامه دادند . 

عیسی در کاخ گلستان

وقتی بیدارشدم من و مامانم هم رفتیم پیششون   

و اونها به من یه جایی را نشون دادند به اسم تالار آینه  که میگفتند یک نقاش معروف با اسم کمال الملک از اون یه  تصویر کشیده .  

عیسی در کاخ گلستان

 

و روز سیزدهم هم که به رسم آدم بزرگا رفتیم سیزده بدر و ناهار را در فضای زیبای پارک خوردیم . البته جمعمون حسابی جمع بود گرچه اصل کار من و یلدا بودیم ولی خوب فامیل های زنداییم و عموحسن و مادر و پدر بابایی و مامان جون هم بودند .

حسابی خوش گذشت و حسابی عکس بازی کردیم . 

 

 

 

   تازه مامانم بالاخره تونست عکس دلخواهش را از من بگیره

راستش من از وقتی به دنیا اومدم دستام را میکنم تو هم و هی عقب و جلو می برم مخصوصا موقع شیر خوردن

اما هر وقت مامان میخواست عکس بندازد دستام را باز می کردم ولی تو پارک حواسم پرت شد و یه عکس تونستند بندازند .

  

حالا من هی میگم این عکسم خوب نیست نذار اما انقدر ذوق کرده که حاضر نیست کوتاه بیاد .

از روز  15فروردین هم مامانم صبح ها من را آماده می کرد و بابام هم من را می برد پیش مامانی تا من را باشرایط جدید محک بزنند .

و من همچنان عاشق شیر مامان و بیزار از غذا

حدس بزنید اینجا مامانم بهم چی داده ؟

 

قرقوروت

تمرهندی

لواشک

نه بابا یه چیزی که بهش می گویند ماست . این را به من میده و اونوقت قیافه من را که می بینه می گه این ماست که شیرینه تو چرا اینجوری میکنی .

تازه خودشونم همچین با اشتها این چیزها را میخورند آدم میمونه .

واقعا یعنی آدم وقتی بزرگ میشه انقدر بد سلیقه میشه و چیزهای دیگر را به شیر مامانش ترجیح مده؟ !!!!!!!!!!!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد