شازده کوچولو

اکنون به برکت آمدن توست.که معنای واقعی شکفتن عشق را درک میکنم..

شازده کوچولو

اکنون به برکت آمدن توست.که معنای واقعی شکفتن عشق را درک میکنم..

پایان تعطیلات

سلام به دوستای مهربون

بالاخره تعطیلات و دید و بازدید به پایان رسید . 

کلا این تعطیلات و عید چیز خوبی بود چون هم مهمونی زیاد رفتیم و هم مهمون میومد برامون و هم کلی عیدی گرفتیم . 

از عیدی هام هم براتون بگم که وجه نقد عیدی هایم که به اندازه عیدی بود که مامان و بابام از دولت گرفتند یعنی ۲۵۰۰۰۰تومان و عیدی غیر نقدیم هم یه تراکتور بود که عمه مریمم داد و یک شلوارک بندی که دایی احسان بهم داد . خوب دست همشون درد نکنه .  

مامانمم رفت برام تو چند تا بانک حساب قرض الحسنه باز کرد .  

به امید اینکه جوایز بزرگ بانک ها را برنده بشم . 

من روز 12 فروردین به اتفاق مامان و باباو بابایی رفتیم کاخ گلستان جای قشنگی بود .

 

 عیسی در کاخ گلستان

عیسی در کاخ گلستان

من بعد از بازدید مختصری که انجام دادم خوابم گرفت و یه چرتی زدم و تو این مدت مامان پیشم بود و بابا و بابایی به بازدیدشون ادامه دادند . 

عیسی در کاخ گلستان

وقتی بیدارشدم من و مامانم هم رفتیم پیششون   

و اونها به من یه جایی را نشون دادند به اسم تالار آینه  که میگفتند یک نقاش معروف با اسم کمال الملک از اون یه  تصویر کشیده .  

عیسی در کاخ گلستان

 

و روز سیزدهم هم که به رسم آدم بزرگا رفتیم سیزده بدر و ناهار را در فضای زیبای پارک خوردیم . البته جمعمون حسابی جمع بود گرچه اصل کار من و یلدا بودیم ولی خوب فامیل های زنداییم و عموحسن و مادر و پدر بابایی و مامان جون هم بودند .

حسابی خوش گذشت و حسابی عکس بازی کردیم . 

 

 

 

   تازه مامانم بالاخره تونست عکس دلخواهش را از من بگیره

راستش من از وقتی به دنیا اومدم دستام را میکنم تو هم و هی عقب و جلو می برم مخصوصا موقع شیر خوردن

اما هر وقت مامان میخواست عکس بندازد دستام را باز می کردم ولی تو پارک حواسم پرت شد و یه عکس تونستند بندازند .

  

حالا من هی میگم این عکسم خوب نیست نذار اما انقدر ذوق کرده که حاضر نیست کوتاه بیاد .

از روز  15فروردین هم مامانم صبح ها من را آماده می کرد و بابام هم من را می برد پیش مامانی تا من را باشرایط جدید محک بزنند .

و من همچنان عاشق شیر مامان و بیزار از غذا

حدس بزنید اینجا مامانم بهم چی داده ؟

 

قرقوروت

تمرهندی

لواشک

نه بابا یه چیزی که بهش می گویند ماست . این را به من میده و اونوقت قیافه من را که می بینه می گه این ماست که شیرینه تو چرا اینجوری میکنی .

تازه خودشونم همچین با اشتها این چیزها را میخورند آدم میمونه .

واقعا یعنی آدم وقتی بزرگ میشه انقدر بد سلیقه میشه و چیزهای دیگر را به شیر مامانش ترجیح مده؟ !!!!!!!!!!!!!

دوری

سلام دردانه مادر

الان که اینا را برات می نویسم تو احتمالا پیش مامانی خوابی و من تو اداره انقدر بی قراره با تو بودنم که اشک امانم نمیده

عزیزکم چی بگم که وقتی بزرگ شدی و اینا را خوندی به عمق احساسم پی ببری .

میدونی خیلی خوبه که تو پسری و هیچ وقت مادر نمی شی و هیچ وقت این احساس درد آلود را تجربه نمیکنی که یه روزی مجبور باشی بخاطر آینده جگرگوشت اونو تو روزهایی که بیشتر از همیشه بهت احتیاج داره تنها بزاری .

وقتی از اداره بر می گردم و بی تابی تو رو برای خوردن شیرم می بینم قلبم به درد میاد . با خودم میگم کاش بهت شیرخشک داده بودم تا انقدر نبودنم اذیتت نمی کرد .

مامانی دیروز گفت سی دیت را که می دیدی وقتی مربی با زبان اشاره مادر را آموزش می داده بغض کردی و زدی زیره گریه .

و من نفهمیدم که تو واقعا اون لحظه فهمیدی منظور از مادر ، من بودم و برای من دلتنگی کردی یا نه !!!!!!!!

قبل از به اداره آمدن همیشه به این فکر می کردم که تو به من بیشتر احتیاج داری یا من به تو و جوابش را نمی دونستم .

اما حالا می دونم که من به تو بیشتر احتیاج دارم .

محتاج شنیدن صدای قهقه زدنتم .

محتاج در آغوش گرفتن و بوسیدنت .

محتاج اینکه دستات را تو دستم بگیرم و بلندت کنم .

محتاج اینکه بزرگ شدنت را ببینم .

محتاج اینکه تلاشت را برای حرکت کردن ببینم .

محتاج نگاه کردن به روی ماهتم وقتی با اون چشمای معصومت بهم زول می زنی و مهربانانه لبخند می زنی .

ای وای عزیزکم

 تو پرستاری بهتر از مادر داری و من از این بابت نگرانی ندارم

تو بزرگ می شی در حالیکه از من دوری و تو هیچ وقت این روزها را به خاطر نمیاری در حالیکه من هرگز تلخی این لحظات را از خاطر نمی برم .

دوستت دارم بیشتر از جانم

تو را به خدا می سپارم که بهترین سرپرست برای تو هست .

و با تمام وجود از اون مهربون می خوام که بهت کمک کنه به خوبی این لحظات را سپری کنی .

به بهترین شکل ممکن رشد کنی و بهترین باشی برای خدا و خلق خدا .

و در آخر هم به یاد لحظات شیرینی که همه لحظات در آغوشم بودی

الهی سالم باشی         یه عبد صالح باشی

عیسی عزیز مامان

اولین عید

سلام به دوستای مهربون 

عید همتون مبارک

امیدوارم سالی سرشار از خوبی و شادی و سلامتی در پیش داشته باشید .

و اما گزارش این روزها البته از آخر به اول

 روز آخر سال صبح زود من به اتفاق مامان و بابام و مامانی و بابایی و مامان جون رفتیم بهشت زهرا و به مزار پدر بزرگ و دایی مادرم رفتیم و براشون فاتحه خوندیم . 

بعد هم به اتفاق مامان و بابا و بابایی رفتیم شاه عبد العظیم زیارت و اگر خدا قبول کنه برای همه دعا  کردیم  و بعد به خونه آمدیم . 

من تو ماشین خوابیدم و بعد کلی سرحال بودم و زمانی که مامانم مشغول درست کردن سفره هفت سین بود من با عروسک گاوی که نشانه سال بود و بابام برام عیدی گرفته بود حسابی بازی کردم .و باهاش کلی عکس گرفتم. 

  

 

 

بعد از تحویل سال هم مامانم لباس نو تنم کرد و من را سر سفره هفت سین نشاند چند تا عکس یادگاری گرفتم.

 

و بعد هم رفتیم منزل پدربابایی و شام اونجا بودیم .

خلاصه که حسابی این چند روزه به  گردش و مهمونی گذشته و من هم کلی کیف میکنم و هم کلی خسته میشم .  

 

 

و اما روزهای آخر سال 87 هم که توام با ورود من به ماه هفتم زندگیم بود با واکسن زدن شروع شد و از آن شب به بعد من حسابی بد قلق شدم و هم شبا دیرتر میخوابم و هم هر شب یکی دو مرتبه بیدار میشم و جیغ و داد راه می اندازم تا آهنگ برام نزارند آروم نمیشم .

بابا این موسیقی عجب چیز خوب و آرام بخشیه .

و این ماه جشن ماه گردم را با دو روز تاخیر گرفتند تا بابایی هم از سفر برگرده و جشن تولد پنجاه و سه سالگی بابایی را با ماه گرد من جشن بگیرند . البته بابایی خودش خبر نداشت و مامانی هم کلی تدارک دیده بود و مهمون دعوت کرده بود و بابایی حسابی غافل گیر شد .   

  

 

دیگه اتفاق جدیدی که روزهای آخرسال افتاد این بود که بابام صبح ها که میخواست بره اداره من را می برد منزل مامانی و مامانمم مشغول خونه تکونی میشد و اینطوری میخواستند به قول خودشون هم من به وضعیت بعد از اداره رفتن مامانم عادت کنم هم مامانم به کاراش برسه .البته خداییش حسابی هم همکاری کردم .  

فعلا تنها قصه مامانم اینه که من هیچ چیز به جز شیر مامانم دوست ندارم و تنها قصه من هم اینه که غیر از شیر مامانم باید چیزهای دیگه ای را هم بخورم .

من حاضرم وقتی مامانم نیست شیر را با هر وسیله دیگه ای البته به جز شیشه بخورم اما با غذای کمکی نمیتونم کنار بیام .

البته مامانم نذر کرده اگه من از غذاهایی که برام درست می کنه خوشم بیاد 14 تا شیر خشک برای شیر خوارگاه بگیره . منم دارم سعی میکنم که خوشم بیاد شما هم برام دعا کنید .

اینم چند تا عکس خوش تیپی از من که مامانم عاشقشه

ماشا الله یادتون نره 

 

 

این روزهای۴

سلام به دوستای خوبم

وای چقدر دلم براتون تنگ شده بود . 

میگم به من خرده نگیریدا این مامان من خیلی تنبل شده خودش میگه هر چی به تاریخ اداره رفتنش نزدیک تر میشه اعصابش خورد تر میشه حوصله نداره .

از شما چه پنهون چند وقته شبا که منو می خوابونه بعدش منو میگیره تو بغلش و هی گریه می کنه و ساعتایی که باید ازمن  دور باشه را میشمره  اما هر چی میشمره بازم همون 10 ساعته و کم نمیشه .

ای بابا قسمت ما هم این بوده که تو ساعت هایی که  به مامانمون احتیاج داریم ازش دور باشیم اونم این همه وقت . 

 خداییش خیلی سخته . چند روز پیشا مامانم من را گذاشت خونه مامانی و رفت بیرون منم یه خورده که گذشت حسابی دلم براش تنگ شد و گریه زاری راه انداختم و با همه به چر مامانی قهر کردم و حوصله هیچ کس را نداشتم  هر کی هم میومد باهام حرف بزنه میزدم زیر گریه تا مامانم برگشت حسابی کلافه بودم اما مامانمم که اومد باهاش قهر کردم تا ۲ ساعت نه بهش نگاه کردم نه باهاش حرف زدم تا اینکه فهمیدم بنده خدا رفته دکتر بعد باهاش آشتی کردم . 

حالا خوبه قراراه مامانیم ازمن مواظت کنه که از مامانمم مهربون تره .

بگذریم و بریم سراغه گزارش این روزها

من یه خورده با طعم حریره بادوم کنار اومدم اما سرلاک را بیشتر دوست دارم هنوز با اینا کنار نیومده یک چیزه دیگه هم به نام سوپ بهش اضافه شده که هر روز هم مامانم یه چیز جدید میریزه توش اما هیچی مثل شیر مامانم نمیشه .

خبر دسته اول ایندفعه اینه که من در تاریخ26 بهمن ماه تونستم بدون تکیه گاه بشینم .البته بابایی من را نشوند وبعدش هم کلی ذوق کرد و به بابا و مامانم گفت تو این هفته باهام تمرین کنند تا هفته بعد حرفه ای بشم . 

مامانم هم انقدر من را تمرین میده که گاهی اوقات خسته میشم نشسته میخوابم . 

تو روروک نشستن را هم دوست دارم اما اونم زود خستم میکنه و کلا هیچ نشستنی را به اندازه نشستن تو بغل بابا و مامانم یا رو مبل برام جالب نیست . 

 

 

داشت یادم میرفت بابام به قولش عمل کرد و برام تاب خرید ومن نشستن تو تابم را هم خیلی دوست دارم .

تازه من اگه تکیه گاه داشته باشم چند لحظه کوتاه می ایستم و گاهی اوقات مامانم دستم را میگیره و من را تاتی تاتی راه میبره . 

بالاخره بافتنیم هم تمام شد و مامانم تونست یک لباس سرهمی و یه شال و کلاه ببافه که با کمی ارفاق میشه گفت اندازمه و میتونم همین امسال ازش استفاده کنم  

 

 

و این هفته برای اولین بار با پدرم رفتم حمام و حسابی بهم خوش گذشت .

و دیگه اینکه هنوز هم به آهنگ هایی که روی موبایل است خیلی علاقه دارم و هر وقت بهونه گیر میشم مثل الان مامانم برام آهنگ میزاره و من تا میام گریه کنم آهنگ موبایل عوض میشه و من دوباره سرگرم آهنگ جدید میشم .اما دیگه میتونم موبایل یا خیلی چیزهایی که جلوم نگه میدارند را با دستام بگیرم و نگهشون دارم اما بیشتر دوست دارم بخورمشون . 

ومن یاد گرفتم میگم ماما ، مام  و هوم اما مامانم هر چی تلاش میکنه که ب را هم یاد بگیرم که بگم بابا هنوز موفق نشده من لبام را مثل مامانم تکون میدم اما هیچ صدایی در نمیاد .

در ضمن امروز تولد دایی احسان است و من از همین جا بهش تبریک میگم . گرچه دیشب رفتیم خونشون و مامانی کلی زحمت کشیده بود و یک عالمه غذا درست کرده بود و تو را کیک هم خریدیم و بردیم اونجا و مامانم اینا میگفتند میخواهند دایی را سوپرایز کنند .آخه دایی نمیدونست که ما اونجا هستیم منم داییم که از اه رسید کلی ذوق کردم و براش دست و پا زدم. اما یلدا از وقتی ما رفتیم خواب بود دایی هم که اومد بیدار نشد موقع شام خوردن من خوابیدم تا مامانم اینا راحت شامشون را بخورند اما یلدا خانم تازه یادش افتاد بیدار شه طفلکی مثل اینکه دلش درد میکرد همش گریه کرد .

 

 

پایان پنج ماهگی

سلام به دوستای خوبم

خوب الوعده وفا

ما آومدیم تا عکسای تولدم را بزاریم و گزارش اون روز را بدیم .

تازه کار اتخاب عکس ها تمام شده بود که مامانی زنگ زد به مامانم و گفت که بره اونجا منم سریع خوابیدم تا مامانم نتونه بره و بمونه و وبلاگم را به روز کنه .

و اما گزارش

شب پدرم و داییم که آمدند من و یلدا را حاضر کردند و من هم که حسابی خوابم میومد در حال آماده شدن خوابم برد .  

 

خلاصه من و یلدا به اتفاق مامان و بابا و دایی و زندایی و مامانی رفتیم دکتر .

من تو راه از خواب بیدار شدم وقتی رسیدیم مطب سرحال و قبراق مطب را با صدای جیغم گذاشتم رو سرم و شادان و خندان به بازی پرداختم .

تا اینکه نوبتمون شد و رفتیم تو اتاق دکتر . چشمتون روز بد نبینه دکتر تا تونست من را چلوند به هم  

 یلدا کوچولو هم که کنار من رو تخت خوابیده بود طفلکی حسابی از صدای شیون و زاری من ترسیده بود .   

 

در راه برگشت مامانم رفت برام کیک خرید و رسیدیم خانه جشن تولد راه انداختند .   

  

 

 

یلدا هم که حسابی حرف گوش کن هست تا مامانم بهش گفت بیدار شو بیا کنار عیسی عکس بنداز از خواب بیدار شد نشست بغل من .  

 

از اونجایی که یلدا هنوز کوچولو و نمیتونه بشینه من دستم را گذاشتم پشتش که حواسم بهش باشه یک وقت نیفته. 

 

در ضمن کار جدیدی که من کردم خوردن یک چیزیه که بهش میگند غذای نیمه جامد .

از دست این آدم بزرگا .مگه همین شیری که میخوریم چشه که میخواند این چیزها را به خوردمون بدند .

مثل اینکه خوردنش واجب هم هست چون هر چی ما با شکل و قیافه و حال به هم خوردن نشون میدیم که دوست نداریم بازم بهم میدند و هی به به ، به به هم میکنند.

این روزهای۳

سلام به دوستای مهربونم

مگر اینکه تاریخ تولد م مامانم را مجبور کنه که بیاد و یک کمی از من براتون بنویسه .

اصلا از وقتی یلدا دختر داییم به دنیا اومده مامانم همش بهونه نداشتن دوربین را میاره منو نمیاره پیشتون.

بابا یکی نیست بگه آخه آدکم اگه عکس نداشته باشه باید حرف هم نداشته باشه . 

من تو این مدت کارهای خیلی جدیدی یاد گرفتم .

اول اینکه سرم را دیگه خیلی میتونم جلو بگیرم یا از رو بالشت بلند کنم . یه بار که مامانم داشت بهم  مولتی ویتامینم را میداد قاشق را با فاصله از من میگرفت و منم میپریدم جلو و قاشق را میکردم تو دهنم و مامانمم کلی ذوق میکرد .

دیگه اینکه این روزها راحت تر پشتک میزنم .

به تماشای تلویزیون هم علاقه زیادی نشون میدم . گوش دادن آهنگ را که دیگه نگو  

اما چند شبه نمیدونم چه اتفاقی میفته که موقع خواب دلم بدجوری میگیره با نهایت توانم شروع به گریه کردن و جیغ کشیدن میکنم مامانم و بابام هم حسابی دست پاچه میشوند اما هر کاری هم می کنند من آروم نمشوم بعد از 2 شب مامانم پریشب برام آهنگ گذاشت و من ساکت شدم اما دیشب آهنگ هم من را آروم نکرد تا اینکه مامان شروع کرد برام لالایی بخونه و بعدش من تونستم بخوابم .  

پنج شنبه هم نی نی پارتی بودمامان من را برد خونهخاله تی تی که مامان دوستم کورش است اونجا دوستای دیگم هم بودند و نی نی پارتی این بار از خونه ما شلوغ تر بود ودوستای بیشتری آمدند ودور هم بودیم جاتون خالی خیلی خوش گذشت . 

 

کورش هم یک تاب داشت که من توش نشستم و بازی کردم و کلی هم خوشم آمد . مامانمم به بابام گفت بیا بریم براش یکی بخریم .حالاشاید روزی  که میروند برای یلدا دوربین بخرند برای من تاب هم خریدند . 

تازه دیشب یک کار جدید کردم و هاپو روی روروکم را فشار دادم و یک دفعه چراغ های ماشینم روشن شد و من کلی تعجب کردم و دوباره کلی تلاش کردم که کله هاپو را فشار بدم وببینم بازم چراغ ها روشن میشه .آخرش هم نفهمیدم کله هاپو چه ارتباطی با این چراغ ها داره که تا اونو فشار میدم اینا روشن میشه .

امشب هم قراره من و یلدا بریم دکتر .تازه قراره امشب برام تولد هم بگیرند آخ جون. سعی میکنم زودی بیام و عکساش را براتون بزارم .

یلدا

 

خوب بالاخره یلدا خانم هم در روز ۶ بهمن به دنیا آمد . 

همین جا ورودش را به دنیای کوچیک آدم بزرگ ها خیر مقدم میگم . 

میگما مامانم خیلی دوستش داره همش عکساش را می بینه و میگه الهی قربونت برم با این موهای خوشگلت .   

 

  

 

 

  

 

 

 

ماشااالله یادتون نره  

انم عکس دسته گلیه که مامان به سفارش دایی احسان برای زندایی درست کرده و عکس من و یلدا که کنار هم خوابیم 

این روزهای ۲

سلام به وبگردان مهربون

همان طور که همه میدونید من 4 ماهه شدم البته این دفعه از تولد  و کیک و ماه خبری نبود که هیچ ورود به 5 ماهگیمون توام شد با زدن یک آمپول که مامانم اینا بهش می گفتند واکسن و خوردن یک قطره تلخ . 

عیسی آماده رفتن به مرکز بهداشت

اینم بگم که مامانم میگفت به احترام امام حسین (ع)و هم دردی با کوچولوهای غزه  برام تولد نگرفته و به جاش به هیئت محل شیرکاکائو داد .

دیگه خبر جدید اینه که  در وزن کشی این ماه در مرکز بهداشت وزن من 7200 و قدم 65.5 و دور سرم 42 سانتی متر اعلام شد . و دیگه این که من تازگیا  شب ساعت از 12 که میگذره خواب از سرم میپره و بدجوری دلم بازی میخواد .

 الانم تو روروکم نشستم و دارم اینا رو به مامانم میگم براتون بنویسه  

 اما در عوض تو روز تا دلتون بخواد راحت میخوابم مثلا همین امروز مامانم من را نشونده بود تا با عروسکم بازی کنم اما من دو ساعت خوابیدم . 


 تازه من تو هفته قبل یک روز صبح در حالیکه خواب بودم یه پشتک هم زدم و یک دفعه به خودم اومدم دیدم دمر رو تخت افتادم حالا تو بیداری هر کاری میکنم موفق نمیشما نمیدونم تو خواب چجوری تونستم . 

عیسی دمر میشود

و خبر دیگه اینه که بابام  رفت بود قشم و کلی برام خرید کرده بود و مامانمم هی با ذوق لباس ها را که معلوم بود حالا حالاها اندازم نمیشه میگرفت جلوم و بهم نشون میداد و کلی ذوق میکرد . یک عالمه هم برام پوشک خریده بود و چون سفرش یه روزه بود طفلکی یک عالمه هم خسته شده بود خوب من همین جا ازش تشکر میکنم .

سرگرمی جدیدی هم توپ بازیه . یه شب که حسابی دلم بازی میخواست و تو بغل مامانم بودم بابام یک دفعه یه توپ خوشگل گرفت طرفم من حسابی ذوق کردم این شد که بابام توپ را میانداخت و من به کمک مامان با استفاده از دست و سر و پا توپ را برای بابام شوت میکردم و از هنر نماییم انقدر به وجد اومده بودم که مدام جیغ میکشیدم و قهقهه میزدم و مامانم اینا را هم کلی خوشحال کردم .

شب که خوابیدیم شنیدم که مامانم از بابام میپرسید که به نظر اون من شیطون میشم ؟ بابام گفت : نه . مامانم گفت آخه بچه 4 ماهه از توپ بازی خوشش میاد بعدش هم گفت هنوز تو دلش از اثر خنده هایی که من باعثش شدم قنچ میزنه من که متوجه نشدم یعنی چی اما معلوم بود خیلی خوشحاله . منم با خودم عهد کردم بیشتر براش بخندم اما چه کنم که هر کاری زود برام تکراری میشه و دیگه اون جذابیت قبلی را نداره که بشه براش قهقهه زد .

پنجشنبه هم به اتفاق مامانم و بابام رفتم دکتر تا مامانم اینا چند تا سوال از دکتر بپرسند و من هم یک چکی بکنند . دکتر هم بهشون گفت که همه چیز عالیه و غذای کمکی را هم میتونند از ماه پنجم شروع کنند .

از دکتر هم که برگشتیم رفتیم منزل بابایی از کاشان برگشته بود و بی قرار دیدن من بود . 

مادرانه ۱

به نام خالق عشق وبه نام آنکه آفرید همه هستی را و آفرید تورا .تو ای پسرک دوست داشتنی من

تویی که همینک در آغوشم در حال خوردن شیره جانم هستی در حالیکه عقربه های ساعت از 2 بامداد روز 19 دی میگذرد و همچنان قصد خواب نداری .

4 ماه پیش این موقع آخرین ساعات اقامتت را در وجودم میگذراندی و هم اکنون پاره ای از وجودم هستی .و هر چه تو بزرگتر میشوی نمیدانم تو در وجود من یا من در وجود تو ذوب می شوم .

مدت هاست که دلم میخواست از حس و حال مادرانه ام برایت بنویسم تا چه باشم و چه نباشم یادگاری باشد برای سال های آینده ات.

شاید یک روز در چهل سالگیت دلت خواست بدانی مادر یک نسل قبل تر چگونه با کودکش حرف میزد .زمان من و تو که با هم خیلی متفاوت است .

هنوز مدت زمان زیادی از تولدت نمیگذرد اما چقدر دلم میخواد اون روزها برمیگشتند تا من هیچ وقت از 12 ساعت ثابت نشستن و به تو شیر دادن خسته نشم.

هیچ وقت شب بیداری هایت کلافه ام نکنه و بشینم پا به پات تا خوابت بگیره . میدونی الان هر وقت بی خوابی بهم فشار میاره با خودم میگم یه روزی پسرت بزرگ میشه برای خودش مردی میشه و میره سوی زندگی خودش اون وقت تو همش آرزو می کنی یه شبی باشه که پسرت پیشت باشه و تو اون رو تو بغلت بگیری نوازشش کنی و شبت را باهاش سر کنی پس حالا فکر کن همون نیمه شبه و ازش استفاده کن . اون وقت با یه انرژی مضاعف پا به پات بیدار میمونم . بازی می کنی حرف میزنی شیر میخوری تا اینکه مثل الان خوابت میبره  .

و آنچنان معصومانه به خواب میری که دلم میخواد برات بمیرم . 

الان که خوابت برد برم تا بدخواب نشدی بخوابونمت . 

آخه فردا باید واکسن بزنی وامیدوارم مثل همیشه که مرد روزهای سختی به راحتی سپریش کنی  

انشاء الله 

و در نیمه شب 21 دی در همان حوالی ساعت 2 بامداد در حالیکه بالاخره تسلیمم کردی تا به خاموشی پایان دهم و در حالیکه گاهی شیر میخوری و گاهی برمیگردی و به مانیتور نگاه میکنی ادامه یادداشتم را مینویسم. 

حدسم درست بود و گل پسرم این بار هم خوب از پس واکسن برآمد و به جز مختصری تب که شب ها به سراغت آمد همه چیز به خوبی سپری شد  .

خنده دار است روزها مدام باهات حرف میزنم و به این فکر میکنم که برایت چه بنویسم اما وقت نوشتن که میشود همه کلمات از پیش چشمم فرار میکند .

شاید بهتر باشد برایت از رفتارهایت بگویم و بگویم بیش از پیش عاشقت میشوم وقتی مثل الان روی پاهایم هستی با دست راستت مدام به من میزنی که نگاهت کنم و بعد به چشمانم خیره می شوی و انگار با نگاهت با من حرف میزنی و به من میگویی دلم میخواد فقط مال من باشی و به من توجه کنی .

گاهی گوشه چشمانت را نازک میکنی و همزمان با لبان زیبایت چشمانت نیز می خندد وای که چه خوردنی میشوی .

و گاه موقع شیر خوردن سرت را از سینه دور میکنی و در حالیکه به من چشم دوخته ای شروع به صحبت میکنی

حاضر بودم رقم سنگینی پرداخت کنم تا یه مترجمی پیدا میشد و ههه هوهو مم گگه گفتن هایت را برایم ترجمه میکرد .

و از عادات دیگرت این است که موقع شیر خوردن دستهایت را در هم فرو میکنی و انگشتهایت با هم بازی میکنند و چقدر بازی انگشتانت شبیه کارهای آدم بزرگهاست وقتی که دارند به حل کردن بزرگترین مسئله زندگیشون فکر می کنند و من خیلی دلم میخواد بدونم که این بازی انگشتان تصادفیست یا اگاهانه .

کلا حرکت انگشتان دستت خیلی زیاد و خیلی زیباست مثلا وقتی خوابیدی نشسته ای یا به یه موسیقی گوش میدی انگشتان دستت مثل انگشتان یک پیانیست روی صفحه پیانو عقب و جلو و بالا و پایین میشه این قضیه و علاقه و توجه تو به گوش دادن آهنگ هم باعث شده من و پدرت بارها راجع به این که در اولین فرصت باید کلاس موسیقی اسمت را بنویسیم صحبت کنیم.

از الان خیلی به آینده ات و اینکه چه کارهایی باید برایت بکنیم فکر میکنیم .امیدوارم خالق مهربون که بهترین سرپرست برای توست ما را کمک کنه تا بتونیم بهترین مادر و پدر برای تو باشیم تا تو را در بهترین بودن یار و پشتیبان باشیم .

به یاد روزهایی که مهمان دلم بودی

الهی سالم باشی     یه عبد صالح باشی

ادامه مطلب ...

این روزهای ۱

و اما گزارش کارهایی که این روزها می کنم .

اول اینکه من بالاخره شصت دستم را پیدا کردم اما هنوز بلد نیستم اون را بمکم و فقط تا ته می کنم تو دهنم و تا جایی پیش میرم که نزدیکه حالم به هم بخوره .

بیشتر شبا قبل از ساعت 1 بامداد میخوابم اما تا 2 هر چند دقیقه یک بار باید شیر بخورم تا اینکه خوابم عمیق بشه اما بعضی وقت ها هم تا 3 بیدارم و مامانم منو در همه قسمت های مختلف خونه می چرخونه تا من خوابم بگیره 

 

 البته وقتی من را میزاره روی پاهاش و میشینه پای کامپیوتر و عکسام را بهم نشون میده  بیشتر دوست دارم . 

 البته اینم بگم که درعوض روزها هم تا ظهر میخوابم . 

 بعد هم که بیدار شدم هر 2 ساعتی یه بار یه چرتی میزنم و تجدید قوا میکنم .  

یکی دیگه از کارهایی که میکنم روروک سواریه.  

دیگه اینکه به شدت به صحبت کردن علاقه دارم به خصوص موقع شیر خوردن .دو قلوپ شیر که میخورم یه عالمه حرف به ذهنم میاد که به مامانم بگم من هی میگم هه هه هوم ههه ههه هو هو مامانمم هی میگه جونم قربونت برم .

فکر کنم متوجه نمیشه من چی میگم اما به روی خودش نمیاره .   

من دیگه میتونم وقتی خوابیدم سرم را بالا بگیرم و اینجوری اعلام میکنم که دلم میخواد من را بغل کنید و بنشانید

.

اگه چیزی روم بندازند یا عروسکی را روی شکمم بزارند با دستم میگیرمشون میبرم طرف دهنم .  

و بالاخره من لخت بودن را خیلی دوست دارم و شانسی که آوردم اینه که مامانم م گاهی تو روز بهم اجازه میده که لخت باشم .