شازده کوچولو

اکنون به برکت آمدن توست.که معنای واقعی شکفتن عشق را درک میکنم..

شازده کوچولو

اکنون به برکت آمدن توست.که معنای واقعی شکفتن عشق را درک میکنم..

بازیه آب

 

سلام و صد سلام  

ای بابا این حال ما که هنوز نفهمیدیم مریضی هست یا نیست چند روز سبب دوری ما از حمام شد . 

و من انقدر دلم برای حموم تنگ شده بود که حسابی به وجد اومدم . 

مامانمم که ذوق منو دید شروع به عکس انداختن کرد . 

بعد خودش که عکس ها را دید از نمایش قطرات آ ب تو عکس حسابی به وجد اومد و اینه که زود اومد اینجا تا گزارش بده . 

  

 

یکی از مسائلی که مامانم را حسابی ناراحت میکنه  غیر از علاقه من برای از بیرون آمدن از وان و تو وان رفتن اشتیاق من برای آب خوردن از تو وان یا شیر آبه !

 

ملاحظه میکنید که دهنم را میگیرم زیر شیر آب و هی آب میخورم . 

انقده کیف میده . 

 

و دیگه این که جدیدا من دامنه فعالیتم زیادم شده . 

میرم سر کشوهام و هر چی توشونه می ریزم بیرون . در کابینت ها را هم میتونم باز کنم . اما فعلا وسایلای اونجا را بیرون نمی ریزم . 

 

اما هنوز حریف میز تلویزیون نشدم هر کاری میکنم نمیتونم درش را باز کنم .  

 

حق یارتون .

عکسای گذشته

 

 سلام به دوستای گل و مهربون 

تو ژستای قبل به علت ترافیک سوژه و عکس چند تا عکسام دیده نشد . 

امروز مامان از فرصت استفاده کرد و اونا را براتون گذاشت . 

و بالاخره یه شب که حسابی افتاده بودم رو دور چشمک زدن مامانم تونست ازم عکس بندازه .

  

  

از اتفاقات دیگه ای که چند وقت پیش افتاد این بود که من به اتفاق مامانم رفتم ادارش . هم افطاری میدادند و هم برای مامانم و یکی دیگه از همکارای مامانم جشن تولد گرفته بودند . 

خیلی هم پسر خوبی بودم یک عالمه برای حضار سخنرانی کردم . 

در جواب حرف مامان که به همکاراش گفت من خوب غذا نمیخورم یک عالمه آش شعله غلم کار خوردم .  

  

اینم عکسایی  تو پارک وقتی رفته بودم تا پدرم راببینم . 

 

 

  

و سرگرمی مورد علاقه من قاشق . جدا که چه اسباب بازی جالب و شگفت انگیزی . 

عاشق اینم که قاشق را رو شیشه بکوبم روی بوفه و دیوار بکوبم و اون را از فاصله چند سانتی رو سرامیک پرت کنم و جالبه هر بار هم صدای جدیدی از خودش در میاره

 

 

و این هم یه عکس از من و بابایی که وقتی تهرانه طاقت یه لحظه دوریم را نداره و قبل از اینکه ما بخواهیم بریم خونشون میاد و منو با خودش میبره . 

منم خیلی دوستش دارم و با یاد بچگیم تا می بینمش پا میزنم . 

 

و خبر آخر اینکه من از پنجشنبه مریض شدم . 

مامانم و مامانی هم هردوشون مریض بودند اونا که بهتر شدند من مریض شدم . 

دعا کنید که زود خوب شم .

جشن تولد

خوب بالاخره مامانم جشن تولد من را گرفت . 

جشن خوبی شد یک عالمه هم مهمون داشتیم .  

مامانی خیلی زحمت کشید و خسته شد . اما خوب خودش بیشتر دلش میخواست که برام جشن تولد بگیره . 

تازه پول دار هم شدم و حدود ۳۵۰۰۰۰تومن وجه نقد گرفتم که ۲۰۰۰۰۰تومنش را مامانی و بابایی دادند . یک گردنبند و یک کاسه و قاشق عروسکی و یک عروسک هم کادو گرفتم . 

دست همه اونایی که زحمت کشیدند درد نکنه   

اینم عکساش  

  

 

البته اینم بگم به خاطر اشتباه شیرینی فروشی تو تاریخ تحویل کیک دیر آماده شد و تا کیک را بیارند من دیگه خسته شده بودم و خوابم میومد و حال و حوصله نداشتم بعد از انداختن این چند تا عکسم بیهوش شدم .

 

 

 

  

اینم تابلو عکسم  

 

مامانم و مامانی یک عالمه هم غذا درست کرده بودند و یه میز درست و حسابی برای پذیرایی چیدند . 

میگم مامانم برای تولد یک سالگیم این کارها را میکنه برای جشن عروسیم میخواد چیکار کنه  

 

 

 

  

و مامانم یه سری کارت درست کرده بود و عکس من را توش گذاشته بود و با هزار مکافات اثر کف دستمم یه طرفش زده بود و به عنوان یاد بود به مهمونا داد . 

 

 

اینم عکس کادوهام 

 

این عکسم فردای مهمونی با بادکنک هایی که مامانم برای تزئین گرفته بود انداختم 

آلبوم من

 

بالاخره آلبوم من داره آماده میشه 

دوشنبه با مامانم رفتیم آتلیه دوباره یک عالمه عکس انداختیم و صفحات آلبوم که آماده شده بود و مامانم دید و با کلی خواهش این عکس ها را از آقا گرفت تا بیاد اینجا و به شما نشون بده . 

منتظر آلبوم کاملم باشید 

ماشالله یادتون نره    

 

  

   

  

  

 

یک سالگی

سلام به دوستای گل و مهربون 

خوب ما هم بالاخره یک ساله شدیم . 

 

مامان من مدت ها قبل از تولدم نقشه کشیده بود که روز تولد امام حسن (ع) برام جشن تولد بگیره  و یه عالمه کار میخواست بکنه آخه روز تولد خودم شب شهادت حضرت علی (ع) بود  

اما نقشه هایش را نقشه بر آب کردند 

و مامانم حسابی از اینکه برام تولد نگرفته ناراحت بود و خلاصه آخرش هم تصمیم گرفت بعد از ماه رمضان برام تولد بگیره . 

روز تولدم با دوستاش رفت بازار و من پیش مامانی موندم . وقتی مامانی من را برد خونه دیدم شکل خونه عو ض شده و یک عالمه چیزای برق برقی از دیوار  آویزونه بادکنک هم بود  

وقتی از در رفتم تو مامانم برام شعر تولدت مبارک خوند و منو بغل کرد و یک عالمه بوسید . 

بعد هم با هم خوابیدیم و از خواب که بیدار شدیم برام کیک پخت و بعد از افطار مامانی و بابایی هم آمدند و مراسم تولد را برگزار کردند 

  

 

 

البته من که بعد از پنج روز بابایی را میدیدم حسابی دلم براش تنگ شده بود و همش میرفتم تو بغلش و نمیزاشتم درست از من عکس بندازند .

 

 

و اما وضعیت من در یک سالگی 

۶ تا دندون دارم 

راه نمیرم اما به سرعت چهار دست و پا میرم و به کمک وسایل میایستم چند ثانیه ای هم میتونم بدون کمک بایستم . 

چند تا کلمه بلدم اما بیشتر وقتی خوابم ازشون استفاده میکنم  

مثل مامان - بابا - دد - به به - مه مه  

دست میزنم پا میزنم بابای میکنم نانای میکنم 

بوس میکنم اما بخاطر رعایت نکات بهداشتی از راه دور اگه کسی هم بگه بوس بده اگه دوستش داشته باشم پیشونیم را میزارم رو لبش . 

عاشق مجموعه بی بی انیشتینم و به کمک اون میتونم غذا بخورم . 

تولدت مبارک

پسر گلم عیسی نازم تولد یک سالگیت مبارک 

 

 


یک سال از شنیدن اوین صدای گریه ات از اولین نظاره کردنت   

از اولین در آغوش کشیدنت و در این یک سال هزارن اولین را تجربه کردم اولین قهقه ات اولین تلاشت برای نشستن اولین دست زدنت اولین دندان در آوردنت ووو
چه شیرین بودن بسیاری از آنها و چه تلخ برخی دیگر  


چند روزی است که به نوشتن چند خطی برای تولد یک سالگیت می اندیشم اما چه ناتوانند کلمات برای بیان احساس یک مادر
که شاید برخی نام افراط و تند روی بر آن نهند.
روزگار با بالا و پایین بسیار بر ما گذشت و شاید روزگاری با فزار و نشیب بیشتر پیش رویمان باشد . روزگاری که تو باید در آن ثابت کنی مرد بزرگی هستی .
آرزویم این است که در مراحل رشد و تکاملت و در طی مدارج علمیت و بیشتر از آن رسیدن به تقطه والای انسایت به دست نیافتنی ترین قله ها دست پیدا کنی و به جایی برسی که باعث فخر عالم شوی .
تا همیشه خودت از اینکه هستی شاد باشی و شاکر .
پسرم بودنت برای من نعمت است و دلگرمی ، شادی است و آرامش و هزاران خیر دیگر  

اما ............(این نقطه ها را جای دیگه ای برات به تفضیل نوشتم ولی اینجا یواش نوشتم که همه نخونند) 

عیسی من .تو را تا بی کران ها از زمین تا آسمان ها دوست دارم می پرستم 

پسرک کوچک من کلمات قاصرند از بیان احساسم  

اما با اجازه خاله نغمه شعری را که به پسرش تقدیمکرده منم به تو گل قشنگ تقدیم میکنم . 

 

چشمان او چشمان من را دوست دارد

جان من است و جان من را دوست دارد

این خنده یعنی دستهای مهربانش

آغوش من دستان من را دوست دارد

این خنده یعنی درد و غم تعطیل تعطیل

چون صورت خندان من را دوست دارد

وقتی که می خندم به من می خندد انگار

حتی لب و دندان من را دوست دارد

در پاسخ این خنده های عاشقانه

صدها فرشته می شود مهمان خانه

جان من است و جان او را دوست دارم

شادابی چشمان او را دوست دارم

دنیای من در دستهای کوچک اوست

 دنیای او دستان او را دوست دارم

 با گریه هایش قلب من را می فشارد

منهم لب خندان او را دوست دارم

برگ گلم گل می چکد از خنده هایش

لبخند بی دندان او را دوست دارم

یکساله من می خرامد شادمانه

می رقصد و غم می رود از جان خانه

می نوشم از عشق تو مهر مادری را

می پرورم این میوه شهریوری را


و کلام آخر به خدا میسپارمت و برایت سال های پر از شادی و کامیابی و موفقیت آرزومندم .  

و از خدا می خوام من را آنچنان توانمند کنه تا نگذارم  کوچکترین خلعی تو زندگیت داشته باشی و کمکم کنه تا بتونم به نیکو ترین شکل ممکن پرورشت بدم

یک سالگی نزدیک است

سلام و صد سلام به دوست جونای مهربونم 

امیدوارم که خوب و خوش و سلامت باشید . 

راستش چند روزه دیگه تولد ۱ سالگی منه و ظاهرا قراره که اون روز تریبون را مامان دست بگیره اینه که مجبور شد سه روز جلوتر بیاد و گزارش احوالات من را بده . 

تو پست قبل گفتم که قراره برم آتلیه .

 مامانم دوست داشت میرم آتلیه با یه لباس جدید هم عکس بندازم اینه که رفت و این سرهمی را برای من گرفت اما یه خورده برام کوچیم بود و برد پس داد لباسای تو خونه ای برام گرفت .  

خلاصه که منو یلدا با هم رفتیم آتلیه من اولش خواب بودم از خواب که بیدار شدم دیدم یه جای جدید هستیم که اونجا تاریکم هست . اینه که رو اخلاق ما تاثیر گذاشت و حال و حوصله نداشتیم . 

و به قول مامانم اصلا همکاری نکردم . 

اونوقت نمیدونم چجوری ۲۵۰ تا عکس از من انداختند !!!!!!!!!!!!!!!! 

عکساش که آماده بشه حتما مامان براتون میزاره .

 و اما از کارها و پیشرفتهام براتون بگم که دیگه حتی دستم را به دیوار صاف هم میگیرم و می ایستم . 

موقعی هم که مامان و مامانی تو آشپزخانه هستند سنگر منم آشپزخانه است که ظاهرا برای من خیلی هم خطرناکه اما میترسم اگه با مامانم اینا نیام تو آشپزخانه کارشون را درست انجام ندند اینه که میام از نزدیک نظارت می کنم .

 

 خوب من جزء محدود بچه هایی هستم که بیشتر وقت ها پوشک نیستم برای همین بیشتر اوقاتمان را لخت به سر میبریم هوا هم که گرمه میچسبه . اینجا هم من در حال مطالعه کتاب بودم که مامانم دستگیرم کرد . 

 

 همچنان دالی بازی از بازیهای مورد علاقم هست که حاضرم بابتش ۱ ساعتم بخندم .

  

 

و البته همچنان مشتاق به دستمال کاغذی . 

دستم که به دستمال برسه سریع اونا را از تو جعبه در میارم بعضی وقت ها هم یک تیکش را میکنم و لقمه میکنم میزارم دهنم .  

اونوقته که جیغ مامان در میاد . 

اینجا هم دارم دستمال کاغذی ها را قایم میکنم مامانم نبینه . 

 

 اگه مامانم نشسته باشه و تلویزیون تماشا کنه من به گشت و گزار در خانه می پردازم . 

در یکی از گشت های شبانگاهی دیدم در کمد بازه و این کاغذها هم ریخته اونجا اینه مه رفتم سر وقتشون صدای کاغذها که بلند شد مامانم اومد سراغم و کلی به کارم خندید . 

و برام توضیح داد اینا مدارک پزشکیشه و مربوط به زمانیه که من تو دلش بودم عکس های سه بعدی هم که تو سونوگرافی گرفته بودیم بهم نشون داد.

 

 و این بورس با وجودی اینکه تکونش  که میدم صدای کمی میده اما خیلی دوستش دارم و وقتی میبینمش دیگه نمیتونم ازش بگذرم .

 

و من وقتی میخوابم دوست دارم مامانم را بغل کنم . و اگه مامانم از پیشم بلند بشه زود متوجه میشم و بیدار میشم . گاهی مامانم بهم کلک میزنه و یه بالشت میزاره کنارم و منم بالشت را بغل میکنم . 

البته این شگرد شاید نهایتا نیم ساعت من را فریب بده . چون بالشت که دیگه من و ناز نمیکنه تازه بوسمم نمیکنه اینه که میفهمم گول خوردم و بیدار میشم . 

 

و در آخر 

میدونم بیشتر دوستای من که این وبلاگ را میخونند خودشونم متولد شهریورند یا خاله هام هستند که مامان دوستای شهریوری من هستند  

پس از این فرصت استفاده میکنم و میگم  

دوستای گل و مهربونم تولد همتون مبارک . 

الهی همتون تو تولد ۱ سالگی و دوسالگی و ............صد سالگیتون شاد و سالم باشید و از سایه یک پدر و مادر خوب و مهربون بهره مند . 

الهی زندکیتون پر از شادی باشه و هیچ وقت شاهد هوای ابری دل عزیزتون نباشید . 

حق یارتون علی نگهدارتون

تغییرات جدید

سلام و صد سلام  

 

بالاخره من اومدم تا دوباره یک کمی از خودم بگم براتون . 

البته تصمیم دارم یه مدتی زیاد به مامانم سخت نگیرم آخه مامانم مشکلات زیادی داره که میخواد یه تنه به جنگ همشون بره . 

راستش زندگی من دچار یک تغییر اساسی شد که من فعلا ازش چیزی سر در نمیارم . شاید یه روزی که بزرگتر شدم و ازش سر در آوردم بیام در موردش باهاتون صحبت کنم .  

راستی فرا رسیدن ماه مبارک رمضان را به همه تبریک میگم و یه خواهش صمیمانه ای که ازتون دارم اینه که تو این ماه مبارک سر سفره افطار برای همه دعا کنید من و مامانمم یادتون نره . 

 

و اما  

خبر دست اول اینه که من ۴ دندونه شدم . جمعه ۳۰/۵/۸۸ اولین دندون پیش بالاییم درومد و یک شنبه ۱/۶/۸۸ دومیش درومد برای همین من شب خیلی اذیت شدم و تا صبح ناله میکردم و از درد به خودم میپیچیدم . 

 من این روزها با کمک واکرم میتونم چند قدم راه برم . 

 

 مامانم بیشتر بعد از ظهرها من را میبره پارک . و من با دیدن فواره های حوض وسط پارک کلی ذوق میکنم .  

  

 

بعضی وقت ها هم من را میبره قسمت بازی ها بازی بچه ها را تماشا میکنم . یه جایی هست که توش پر از توپه و بچه ها هی تو توپ ها شیرجه می زنند . نمیدونی چه کیفی داره .  

 

مامانم به آقاهه گفت میشه پسر منم بیاد اونجا ؟ آقاهه گفت نه پسر شما کوچیکه  

پس به امید روزی که بزرگ بشم و بتونم برم اونجا .   

 

از اونجایی که خونه دایی احسان هم اومد نزدیک ما گاهی اوقات مامانی و یلدا هم با ما می آیند . 

  

در ضمن من همچنان از تاب و سرسره می ترسم و فقط دوست دارم بازی بچه ها را ببینم . 

اما بعضی وقت ها مامانم از ترس اینکه من بد عادت نشم من را پارک نمی بره و من هم به فضای سبز و حوض خونه مامانی رضایت میدم . 

  

همچنان عاشق بطری پلاستیکی هستم طوری که وقتی می بینم دست و پاهام شل می شه و می لزره تا مامانم بهم یه بطری بده . 

  

 

 

در حال انجام هر بازی باشم اگه مامانی یا مامانم برند تو آشپزخانه منم باید باهاشون برم ببینم اونا چیکار میکنند . فقط یه بدی داره اونم اینه که میتونم برم اونجا اما چون اونجا یه پله داره وقتی برم نمیتونم بیام بیرون و همونجا گیر میوفتم . 

یه اسباب بازی هم دارم که وقتی توش فوت میکنند ازش حباب میاد بیرون . دیدن اون حباب ها هم برام خیلی جالبه . 

 

یک کار دیگه ای هم که میکنم و همه هم هی بهم میگند نکن خطرناکه ولی من گوش نمی کنم اینه که وقتی خونه مامانی هستم میز تلویزیون را میگیرم و میایستم گاهی هم دکمه های دستگاه دی وی دی را میزنم و یک دفعه صدای سی دی مورد علاقم که همون بی بی انیشتین میاد اما تلویزیون یه چیز دیگه را نشون میده حکمتش چیه من که هنوز متوجه نشدم . 

 

برنامه آیندم هم رفتن به آتلیه است . خدا کنه عکسام قشنگ بشه .

آخرین ماه گرد

    سلام به دوستای گل و مهربون 

اول از همه با کمی تاخیر میلاد امام زمان (عج ) را به همتون تبریک میگم . 

شب میلاد امام (عج ) مامانم من را برد تو کوچه جشن بود کمی آنجا نشستیم بابایی هم از کاشان رسید آمد پیشمون و کلی من و بوس کرد و باهام بازی کرد . بعد با مامانم رفتیم خونه دوستش آنجا جشن بود و یه خانمی میخوند و بقیه دست می زدند و هل هله می کردند . 

آخر جشن هم یه کیک بزرگ آوردند و بین همه تقسیم کردند . 

 

  

  وقتی برگشتیم خونه من حسابی شاد بودم و کلی خندیدم و بابام یه تصویر استثنائی از خندم ثبت کرد .

 

 دوشنبه هم که من وارد دوازدهمین ماه زندگیم شدم . بعداز ظهر به اتفاق مامان و مامانی رفتیم فروشگاه و بعد هم رفتیم یه شیرینی فروشی تا مامانم کیک هاش را برای جشن تولد یک سالگیم ببینه و از همان جا هم برام یه کیک کوچیک خریدند و آمدیم تو راه یک کمی دیگه خرید کردیم . آمدیم خانه و مراسم عکس اندازون را شروع کردیم . 

البته مامانم برام یک کلاه هم خرید ه بود که من یک کمی هم از زری های دورش میترسیدم . 

  

و این ماه برای اولین بار کیک تولدم را بریدم .

 

 مامانمم که فهمید من با اون کلاه مشگل دارم کلاهم را عوض کرد و من کلی شاد شدم  . 

 

 

 

 ای بابا چه زود گذشت انگار دیروز بود خانم دکتر من را از دل مامانم بیرون آورد . اینجوری که زمان میگذره فکر کنم فردا باید برم مدرسه

 

  و اما کارهای جدیدی که من میکنم که در شب تولدم به اوج خودش رسید و مامانم همش میگفت وای چقدر شیطون شدی . 

زیر میز و صندلی را نگاه میکنم و چیزایی که اون زیر انداختم اگه ببینم میرم برشون میدارم . 

  

 یه مبل هایی تو خونمون هست که قبل هر کاری می کردم نمی تونستم برم زیرش اما شب تولدم کشف کردم که اگه دست و پاهام را خم کنم میتونم برم منم وقتی توپم رفت زیر مبل خودم را کشوندم زیر مبل و توپم را گرفتم اما وقتی خواستم بیام بیرون گیر کردم و جیغ کشیدم . 

مامان و بابام هم برای اینکه من را بیرون بیارند مجبور شدند مبل را از زمین بلند کنند . 

دیگه اینکه همچنان عاشق آب و حمامم و فقط فرقش اینه که دیگه لازم نیست کسی من را ببره تو حموم تا خودم صدای آب را میشنوم دوان دوان میرم تو حموم البته میدونید که من چهار دست و پا میدوم .

  

چون بابام بیشتر وقتایی که تو خونست پشت کامپیوتر نشسته و بازی میکنه منم دلم می خواد زودتر بزرگ بشم تا مثل بابام بتونم با این دستگاه بازی کنم البته بازی کردن با این دستگاه یه بدی هم داره و اون اینه که همسر آدم همش با آدم دعوا میکنه . 

اما من به خودم قول دادم بازی هام را تا وقتی خونه بابام هستم بکنم و رفتم سر خونه زندگی خودم دیگه این کار ها را نکنم .

 

 من دیگه اگه دستم را به جایی بگیرم میتونم بایستم و اینجا خیلی شجاع شدم دستم را از دسته مبل برداشتم و همچنان ایستادم . 

 

 حتی الان  مدت زمان بیشتری میتونم با کمک واکرم بایستم .

 

 

 

و حرف آخر که این روزها تو خونمون همش حرف جشن تولد یک سالگیمه و این موضع کلی فکر مامانم را به خودش مشغول کرده  

حالا ببینیم قراره برام چیکار بکنند . 

اولین مریضی

 سلام به دوستای خوب و مهربون 

همون طور که تو پست قبل گفتم در راستای تجربه اولین ها من برای اولین بار مریض شدم . 

و چشمتون روز بد نبینه چه مریضی سختی بود . 

سرفه هایی میکردم که قلب هر شنونده ای را به درد می آورد . بعدش هم دردم میومد گریه می کردم . 

 

همش تب داشتم و هی میسوختم . ۵ شبه تمام تا صبح نخوابیدم و از شدت درد و تب نالیدم و گریدم و جیغیدم.

   

 

 مجبور بودم روزی چند بار با شکنجه تمام دارو بخورم . 

اما بازم گاهی که یه ذره حال داشتم به امور مورد علاقم رسیدگی می کردم . 

یکی از امور مورد علاقم کشیدن سیمه . هر جا سیمی ببینم که از پیریزی آویزانه میرم اونو میکشم حتی اگه زیر صندلی باشه .  

 

به خاطر مریضیم مامانم من را کمتر میبرد حمام . من نمیدونم مریضی چیکار به حموم داره . 

حالا که شرایط انقدر برای ما سخته لااقل ببریدم حموم تا یک کمی شاد بشم .

 

 

 اونوقت منم حوصله ام میاد سر جاشو  خودم دندونمو نشونتون میدم .

 

 

 یه خورده هم شکلک هایی در میارم که بعد از یه دوره مریض داری خستگیتون در بره .

 

 

 

  و اما حالم که بهتر شد حرکت جدیدی یاد گرفتم و اون پرت کدن اشیا است . 

و از بین همه پرت کردن توپ بیشتر سرگرمم میکنه .

  

سرعتمم تو چهار دست و پا رفتن زیاد شده و توپ را پرت میکنم و خودمم دنبالش میرم . 

 

 و یکی دیگه از سرگرمی هام عقب و جلو کردن این گلدونه البته چون گلدون کنار تلویزیونه گاهی هواسم پرت میشه و میشینم تلویزیون می بینم . 

وسایل توی میز تلویزیونم خیلی دوست دارم اما نمیتونم برشون دارم چون وقتی میخوام بگیرمشون دستم به یه دیوار شیشه ای میخوره . 

و این مریضی باعث شد من بدخواب بشم و شبا تا ساعت ۱ و گاهی ۲ بامداد بیدارم . 

این عکس پایین هم که می بینید ساعت از ۱۲ گذشته و مامان و بابام دارند تکرار جومونگ را میبینند .

 

 تو مریضیم من حسابی بی اشتها شدم و اصلا غذا نخوردم . دور اول آنتی بیوتیکام که تمام شد یه ذره اشتهام بهتر شد و یه شب سوپم را کامل خوردم ومامانم انقدر خوشحال شد که به بابام گفت جایزش ببریمش پارک .

 

 

 

 و بالاخره من برای اولین بار دیشب رفتم آرایشگاه که موهام را کوتاه کنم . 

 

 تعجب نکنید من از اول تا آخرش مثل مردها نشستم که آرایشگر موهام را کوتاه کنه و بعد از ۵ دقیقه یک دفعه به طور ناگهانی یادم افتاد که بچه ام و باید جیغ و داد راه بندازم .

  

 البته بعد از اینکه آمدیم خانه با بابا رفتم یه دوش گرفتم و یه چرت هم زدم و سر حال شدم.

 این کلاه را هم دایی احسان از شمال  با یه شلوارک و یه کایت برام خریده . و چون من نمیزارم سرم بمونه مامانم اینا کلی سرکار بودن تا موفق شدن این عکس را بگیرند . 

 

 

 

 این عینک را هم کیش که بودیم مامانی برام خرید تو خونه دوست ندارم بزنم اما اگه تو روز از خونه بیرون بریم و آفتاب باشه میزنم تا چشمم اذیت نشه .

 

و دیشب برای اولین بار وقتی مامان و بابام داشتند عکس های دوربین را می ریختند رو کامپیوتر من دستم را به دسته مبل گرفتم و ایستادم و از تو ساکم یه مشما در آوردم و شروع کردم با دندونم پارش کنم . 

میگما دارم یواش یواش خیلی بزرگ میشم .