سلام به دوستای گل و مهربون
اول از همه با کمی تاخیر میلاد امام زمان (عج ) را به همتون تبریک میگم .
شب میلاد امام (عج ) مامانم من را برد تو کوچه جشن بود کمی آنجا نشستیم بابایی هم از کاشان رسید آمد پیشمون و کلی من و بوس کرد و باهام بازی کرد . بعد با مامانم رفتیم خونه دوستش آنجا جشن بود و یه خانمی میخوند و بقیه دست می زدند و هل هله می کردند .
آخر جشن هم یه کیک بزرگ آوردند و بین همه تقسیم کردند .
وقتی برگشتیم خونه من حسابی شاد بودم و کلی خندیدم و بابام یه تصویر استثنائی از خندم ثبت کرد .
دوشنبه هم که من وارد دوازدهمین ماه زندگیم شدم . بعداز ظهر به اتفاق مامان و مامانی رفتیم فروشگاه و بعد هم رفتیم یه شیرینی فروشی تا مامانم کیک هاش را برای جشن تولد یک سالگیم ببینه و از همان جا هم برام یه کیک کوچیک خریدند و آمدیم تو راه یک کمی دیگه خرید کردیم . آمدیم خانه و مراسم عکس اندازون را شروع کردیم .
البته مامانم برام یک کلاه هم خرید ه بود که من یک کمی هم از زری های دورش میترسیدم .
و این ماه برای اولین بار کیک تولدم را بریدم .
مامانمم که فهمید من با اون کلاه مشگل دارم کلاهم را عوض کرد و من کلی شاد شدم .
ای بابا چه زود گذشت انگار دیروز بود خانم دکتر من را از دل مامانم بیرون آورد . اینجوری که زمان میگذره فکر کنم فردا باید برم مدرسه
و اما کارهای جدیدی که من میکنم که در شب تولدم به اوج خودش رسید و مامانم همش میگفت وای چقدر شیطون شدی .
زیر میز و صندلی را نگاه میکنم و چیزایی که اون زیر انداختم اگه ببینم میرم برشون میدارم .
یه مبل هایی تو خونمون هست که قبل هر کاری می کردم نمی تونستم برم زیرش اما شب تولدم کشف کردم که اگه دست و پاهام را خم کنم میتونم برم منم وقتی توپم رفت زیر مبل خودم را کشوندم زیر مبل و توپم را گرفتم اما وقتی خواستم بیام بیرون گیر کردم و جیغ کشیدم .
مامان و بابام هم برای اینکه من را بیرون بیارند مجبور شدند مبل را از زمین بلند کنند .
دیگه اینکه همچنان عاشق آب و حمامم و فقط فرقش اینه که دیگه لازم نیست کسی من را ببره تو حموم تا خودم صدای آب را میشنوم دوان دوان میرم تو حموم البته میدونید که من چهار دست و پا میدوم .
چون بابام بیشتر وقتایی که تو خونست پشت کامپیوتر نشسته و بازی میکنه منم دلم می خواد زودتر بزرگ بشم تا مثل بابام بتونم با این دستگاه بازی کنم البته بازی کردن با این دستگاه یه بدی هم داره و اون اینه که همسر آدم همش با آدم دعوا میکنه .
اما من به خودم قول دادم بازی هام را تا وقتی خونه بابام هستم بکنم و رفتم سر خونه زندگی خودم دیگه این کار ها را نکنم .
من دیگه اگه دستم را به جایی بگیرم میتونم بایستم و اینجا خیلی شجاع شدم دستم را از دسته مبل برداشتم و همچنان ایستادم .
حتی الان مدت زمان بیشتری میتونم با کمک واکرم بایستم .
و حرف آخر که این روزها تو خونمون همش حرف جشن تولد یک سالگیمه و این موضع کلی فکر مامانم را به خودش مشغول کرده
حالا ببینیم قراره برام چیکار بکنند .
عیسییییییییییییی جونم تولد بعدی تولد یک سالگیتهههههه
همیشه شاد باشی