شازده کوچولو

اکنون به برکت آمدن توست.که معنای واقعی شکفتن عشق را درک میکنم..

شازده کوچولو

اکنون به برکت آمدن توست.که معنای واقعی شکفتن عشق را درک میکنم..

۸۸/۸/۲۵

دیروز دوباره رفتم برات خرید  

خودم موندم چرا انقدر مود خرید گرفته منو هر چی میبینم دلم میخواد بخرم . 

البته دیگه از مود خرید اومدم بیرون چون دیگه حتی ۱ ریال هم تو حسابم نمونده . 

برات یه جوراب شلواری و یه شلوار مخمل و یه سرهمی و یه دونه از این گلدونا که تو نور گلش این طرف و اون طرف میره خریدم.مبارکت باشه . 

برگشتم مامانی میگفت از خواب که پاشدی همه جا رفتی دنبالم گشتی و من را که ندیدی بهونه گرفتی . 

اما من که از در آمدم و گلدونت را دادم دستت فکر کنم از دلت درومد حسابی ذوق کردی . 

بعد هم جوراب شلواری و شلوارت را پات کردم و بعد از مدت ها چند تا عکس ازت انداختم .  

دیشب زودتر از همیشه خوابیدی و ساعت ۱۰ بیهوش شدی و مجبور شم وقتی خوابی پوشکت کنم . 

طبق معمول همیشه وقتی زود میخوابی تا صبح دمار من را در میاری دیشب هم ساعت ۲ نشده بود که شروع کردی . تو خواب هی با خودت حرف میزدی گاهی میخندیدی گاهی دعوا میکردی گاهی گریه گاهی مینشستی و یک دفعه خودت را پرت میکردی رو تخت خلاصه که خیلی خوابم میاد . 

  

۸۸/۸/۲۴

طبق معمول همیشه صبح از تو جدا شدم تا راهی اداره شوم . 

ساعت ۱۰ که تماس گرفتم مامانی گفت صبحانه ات را خوب نمیخوری و بنای ناسازگاری گذاشتی . اما بعدا گفت که ناهارت را خوب خوردی . 

کمی زودتر از اداره آمدم بیرون و رفتم بازار برات یه پیراهن و یک کلاه خریدم  . یه لیوان نی دار و یه بسته هم کورن فلکس خریدم که عصر با بیسگوئیت بهت  دادم خوردی البته خشکش را چون صدا میداد بیشتر دوست داشتی . 

ساعت ۷ هم خانم بابائی آمپولت را زد و یک کمی گریه کردی بعد ساکت شدی . 

ساعت ۸ با هم رفتیم حمام .  

بعد هم شامت را که سوپ روز قبل بود گرم کردم خیلی میلی به خوردن نشون نمی دادی و به زور میخوردی چند وقته غذایی که به اصطلاح مونده باشه را نمی خوری . 

مامانی میگفت سیره که نمیخوره اما من برات ماکارانی درست کردم و تو هم با اشتهای کامل خوردی . 

دیگه یاد گرفتم تا غذات را نمی خوری برات ماکارانی درست میکنم . خدا را شکر که این یه قلم را خوب میخوری . 

شب هم ساعت ۱۲ پوشکت کردم و رفتیم بخوابیم که خراب کاری کردی و خلاصه دوباره شستمت و پوشکت کردم بار آخر چون حسابی گیج خواب بودی خیلی بهونه گرفتی . اما در عوض زود خوابت برد . 

لالایی چشمات بسته میشه   کی از لالایی گفتن خسته میشه  

 

اینم یه جورایی یه پی نوشته خوندم خوشم اومد گفتم بزارم برات تا بعدها تو هم بخونی  

گفتم: خسته‌ام

گفتی: لاتقنطوا من رحمة الله
از رحمت خدا نا امید نشید(زمر/53)

گفتم: هیچکی نمی‌دونه تو دلم چی می‌گذره

گفتی: ان الله یحول بین المرء و قلبه
خدا حائل هست بین انسان و قلبش! (انفال/24)

گفتم: غیر از تو کسی رو ندارم

گفتی: نحن اقرب الیه من حبل الورید
.:: ما از رگ گردن به انسان نزدیک‌تریم (ق/16) ::.

گفتم: ولی انگار اصلا منو فراموش کردی!

گفتی: فاذکرونی اذکرکم
.:: منو یاد کنید تا یاد شما باشم (بقره/152) ::.

گفتم: تا کی باید صبر کرد؟

گفتی: وما یدریک لعل الساعة تکون قریبا
تو چه می‌دونی! شاید موعدش نزدیک باشه (احزاب/63)

گفتم: تو بزرگی و نزدیکیت برای منِ کوچیک خیلی دوره! تا اون موقع چیکار کنم؟

گفتی: واتبع ما یوحی الیک واصبر حتی یحکم الله
کارایی که بهت گفتم انجام بده و صبر کن تا خدا خودش حکم کنه (یونس/109)

گفتم: خیلی خونسردی! تو خدایی و صبور! من بنده‌ات هستم و ظرف صبرم کوچیک... یه اشاره‌ کنی تمومه!

گفتی: عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم
شاید چیزی که تو دوست داری، به صلاحت نباشه (بقره/216)

گفتم: انا عبدک الضعیف الذلیل... اصلا چطور دلت میاد؟

گفتی: ان الله بالناس لرئوف رحیم

خدا نسبت به همه‌ی مردم - نسبت به همه - مهربونه (بقره/143)

گفتم: دلم گرفته

گفتی: بفضل الله و برحمته فبذلک فلیفرحوا
(مردم به چی دلخوش کردن؟!) باید به فضل و رحمت خدا شاد باشن (یونس/58)

گفتم: اصلا بی‌خیال! توکلت علی الله

گفتی: ان الله یحب المتوکلین
خدا اونایی رو که توکل می‌کنن دوست داره (آل عمران/159)

گفتم: خیلی چاکریم!

ولی این بار، انگار گفتی: حواست رو خوب جمع کن! یادت باشه که:

و من الناس من یعبد الله علی حرف فان اصابه خیر اطمأن به و ان اصابته فتنة انقلب علی وجهه خسر الدنیا و الآخره
بعضی از مردم خدا رو فقط به زبون عبادت می‌کنن. اگه خیری بهشون برسه، امن و آرامش پیدا می‌کنن و اگه بلایی سرشون بیاد تا امتحان شن، رو گردون میشن. خودشون تو دنیا و آخرت ضرر می‌کنن (حج/11)

گفتم: چقدر احساس تنهایی می‌کنم

گفتی: فانی قریب
من که نزدیکم (بقره/???)

گفتم: تو همیشه نزدیکی؛ من دورم... کاش می‌شد بهت نزدیک شم

گفتی: و اذکر ربک فی نفسک تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الآصال
هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع، و با صدای آهسته یاد کن (اعراف/???)

گفتم: این هم توفیق می‌خواهد!

گفتی: ألا تحبون ان یغفرالله لکم
دوست ندارید خدا ببخشدتون؟! (نور/??)

گفتم: معلومه که دوست دارم منو ببخشی

گفتی: و استغفروا ربکم ثم توبوا الیه
پس از خدا بخواید ببخشدتون و بعد توبه کنید (هود/??)

گفتم: با این همه گناه... آخه چیکار می‌تونم بکنم؟

گفتی: الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده
مگه نمی‌دونید خداست که توبه رو از بنده‌هاش قبول می‌کنه؟! (توبه/???)

گفتم: دیگه روی توبه ندارم

گفتی: الله العزیز العلیم غافر الذنب و قابل التوب
(ولی) خدا عزیزه و دانا، او آمرزنده‌ی گناه هست و پذیرنده‌ی توبه (غافر/?-?)

گفتم: با این همه گناه، برای کدوم گناهم توبه کنم؟

گفتی: ان الله یغفر الذنوب جمیعا

خدا همه‌ی گناه‌ها رو می‌بخشه (زمر/??)

گفتم: یعنی بازم بیام؟ بازم منو می‌بخشی؟

گفتی: و من یغفر الذنوب الا الله

به جز خدا کیه که گناهان رو ببخشه؟ (آل عمران/???)

گفتم: نمی‌دونم چرا همیشه در مقابل این کلامت کم میارم! آتیشم می‌زنه؛ ذوبم می‌کنه؛ عاشق می‌شم! ... توبه می‌کنم

گفتی: ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین
خدا هم توبه‌کننده‌ها و هم اونایی که پاک هستند رو دوست داره (بقره/???)

ناخواسته گفتم: الهی و ربی من لی غیرک

گفتی: الیس الله بکاف عبده
خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟ (زمر/??)

گفتم: در برابر این همه مهربونیت چیکار می‌تونم بکنم؟

گفتی:

یا ایها الذین آمنوا اذکروا الله ذکرا کثیرا و سبحوه بکرة واصیلا هو الذی یصلی علیکم و ملائکته لیخرجکم من الظلمات الی النور و کان بالمؤمنین رحیما
ای مؤمنین! خدا رو زیاد یاد کنید و صبح و شب تسبیحش کنید. او کسی هست که خودش و فرشته‌هاش بر شما درود و رحمت می‌فرستن تا شما رو از تاریکی‌ها به سوی روشنایی بیرون بیارن. خدا نسبت به مؤمنین مهربونه (احزاب/??-??)

۸۸/۸/۲۳

صبح بعد از خوردن شیر از اونجایی که خیلی خسته بودی خوابیدی و من بعد از بوسیدنت از کنارت بلند شدم و بعد هم که طبق معمول از خونه بیرون اومدم . 

ساعت ۱۰ که تماس گرفتم خونه مامانی داشت بهت صبحانه میداد و تو هم شروع به جیغ کشیدن و گریه کردن کردی به مامانی میگفتی گوشی را بزار و با تلفن صحبت نکن . 

ساعت ۲ اومدم خونه یک کمی از ناهارت مونده بود که دیگه با دیدن من فقط دلت میخواست شیر بخوری . 

از ساعت ۳.۵ تا ۵ هم خوابیدیم .  

عصرونه هم موز و نارنگی خوردی برات سیب زمینی سرخ کرده هم درست کردم و گذاشتم که خودت بخوری تو هم طبق معمول همش را ریختی رو زمین بعد از روی زمین بر میداشتی و میخوردی . 

ساعت ۶.۵ هم به اتفاق بابایی رفتیم پیش متخصص ارتوپد و پات را معاینه کرد و گفت به نظر نمیاد مشگلی باشه اما یه آمپول داد که بزنی و گفت اگه تا ۱ ماهه دیگه راه نیفتادی باید دوباره ببریمت .  

تو مطب یه آقایی برات آب میوه خرید و شما برای اولین بار آب میوه را با نی خوردی خودت میمکیدی . البته یک سومش را که خوردی بقیش را دادی به من . هی نی را میزاشتی تو دهنم و وقتی من آب میوه میخوردم قش قش میخندیدی . 

کلا تازگی ها هر چیزی که خودت دوست داشته باشی به بقیه تعارف میکنی و بیشتر از همه به مامانت . 

موقع غذا خوردن که دیگه نگو حتما باید یه چیزی بدم دستت هی بزاری دهن من و منم یه قاشق بهت غذا بدم . 

دیشب هم شما سوپت را میخوردی و به من هم خلال سیب زمینی میدادی گاهی خودت هم میخوردی . یه تیکه هم کتلت خوردی . 

آخر شب هم دایی و زندایی و یلدا اومدن و تو یلدا دو تایی دنبال هم راه افتادید و از این طرف به اون طرف میرفتید . بعد هم بردیمت تو دستشویی و با کلک آب بازی بابایی موهات را کوتاه کرد .  

بعدش هم بردمت حمام و بعد از یک ربع آب بازی به زور با گریه آوردمت بیرون . 

شب هم ساعت تقریبا ۱۲.۵ بعد از شنیدن آیت الکرسی و چهار قل و لالایی خوابیدی .  

دوستت دارم نازنینم

تعطیلات آخر هفته با مامان

چهار شنبه هم شاد و خندان به استقبالم اومدی و بعد هم یه دوساعتی با هم خوابیدیم . 

بعد از یک هفته شب بالاخره رفتیم خونه و تو هم حسابی ذوق کردی و از این اتاق به اون اتاق رفتی تاساعت ۱۲ که با هم خوابیدیم . 

پنجشنبه صبح ساعت ۱۰ از خواب بیدار شدی و سریع صبحانه ات را دادم خوردی و آماده شدیم رفتیم مرکز بهداشت کارشناس اونجا گفت که ماه دیگه باید بیاریش و زود آوردیش اما وقتی فهمید راه نمیری من را نگران کرد و گفت که باید بررسی بشه و دکتر ارتوپد ببیندت خدای نکرده مشگل نداشته باشی   

از اونجا هم به اتفاق هم رفتیم دفتر خونه و یه کار نیمه تمومی که داشتیم و توش نحثی افتاده بود را بالاخره انجام دادیم. در ارتباط با این موضوع یه یادداشت کوچولو برات میزارم .  

تو راه هم شما خوابت برد . 

شب هم که طبق معمول بابایی آمد تهران و تو به عشقت رسیدی و دیگه ما رو تحویل نمیگرفتی من و دایی هم چند دقیقه رفتیم بیرون و برگشتم شما با مامانی حمام بودی و جریان از این قرار بود که مامانی که رفته بود حمام شما صدای آب را که شنیده بودی رفته بودی پشت در و گریه زاری راه انداخته بودی تا مجبور شده بود تو را هم ببره  .  

جمعه هم تا کارامون را کردیم بیاییم خونه مامانی ظهر بود . دایی و زن دایی و یلدا هم اونجا بودند . 

تو و یلدا ۲ هفته ای بود که همدیگر را ندیده بودید با دیدن هم حسابی گل از گلتون شکفت . 

یلدا با دیدن تو بیشتر واکنش نشون میده و ذوق میکنه بعد هر جا تو میری اونم پشت سرت میاد  

بعد از ظهر جمعه هم به اتفاق بابایی و مامانی و مامان جون رفتیم خرید . 

پنجشنبه عروسی دعوتیم رفتیم برای کوچکترین(تو) و بزرگترین(مامانجون) عضو جمعمون خرید . 

برات یه ژیله و یه کفش و یه شال گردن و کلاه خریدم . اولش با کفشه مشگل داشتی ولی بعد خوشت اومد و سعی میکردی پاشنه پات را زمین بکوبی تا صدا بده . الهی که مبارکت باشه و هزارتاش را پاره کنی  

تو راه هم یه چرت زدی اما شب به هیچ عنوان حاضر به خوابیدن نبودی و تا ساعت ۲ بامداد همه را گذاشته بودی سر کار از این طرف خونه به اون طرف میرفتی و جیغ و داد  سر و صدا و رقص و آواز  

الهی که من قربونت برم الهی که همیشه پر از انرژی و شادی باشی  

 

روزهای سخت و تلخ گذشته

هفته تلخ زندگی ما از بامداد دوشنبه ۱۱ آبان شروع شد . تو با جیغ و گریه از خواب بیدار شدی و ترفندهای همیشگی پخش آهنگ و بغل گرفتن و راه بردنت جواب نمیداد . بعد از ۲ ساعت گریه یک دفعه شروع به سرفه کردی و حالت به هم خورد . گفتم حتما رو دل کردی و دیگه راحت شدی و میتونی بخوابی اما بازم شروع به بی تابی کردی . منم شروع کردم به ماساژ دادن دلت یک کمی آروم شدی و شکمت کار کرد من هر لحظا احساس میکردم تو دیگه خلاص شدی اما تا میومد خوابت ببره دل پیچت شروع میشد وووو 

خلاصه تا صبح هر دو بیدار موندیم و نتونستیم بخوابیم و این اول ماجرا بود و متاستفانه این وضعیت یک هفته ادامه داشت و لحظات سخت و تلخی بر ما گذشت . 

صبح با مامانی بردیمت دکتر گفت ویروسیه و چیز مهمی نیست . قرار شد بهت سرم خوراکی بدیم اما تو نمی خوردی به شدت عطش برای آب داشتی و یک لیوان آب را یه جا سر میکشیدی بعد حالت به هم میخورد   

شب شروع به بی تابی کردی انگار درد میکشیدی اما نمیدونستیم کجات درد میکنه با دایی میثم و مامانی بردیمت بیمارستان مفید ۳ ساعت اونجا تحت نظر بودی سرم خوراکی دادند همون جا با سرنگ بهت دادیم چون خنک بود راحت تر میخوردی بعد از خوردن یک لیوان سرم حالت بهتر شد و مرخصت کردند ساعت از ۳ گذشته بود که آمدیم خونه 

سه شنبه روز سخت تری بود وضعیتت تغییری نکرده بود اما چون مریضی ادامه داشت طاقتت کمتر شده بود . تا شب فقط مشگلت همون اسهال و استفراغ بود اما شب حالی پیدا کردی که اون شب برام شد تلخ ترین شب زندگیم . 

وای که چقدر زجه زدم و گریه کردم حاضر بودم همون لحظه بمیرم اما درد کشیدن تو را نبینم . 

از درد به خودت میپیچیدی و سیاه و کبود میشدی انگار دیگه نمیتونستی نفس بکشی وقتی تو بغلم بودی میخواستی خودت را پرت کنی بیرون و می گذاشتمت زمین خودت را میانداختی رو پام که بغلت کنم . 

در حالیکه اشک امانم نمیداد چند بار روی دست بلنت کردم و تو دلم خدا را صدا کردم و آنچنان از درون فریاد میزدم که استخوانم درد میگرفت 

اما درد تو را ول نمیکرد و امانت را بریده بود  

دیگه طاقت نداشتم گذاشتمت زمین و روبروت سجده کردم و فقط جیغ میکشیدم و خدا و اماما را صدا میکردم و ازشون میخواستم کمکت کنند  

خدایا همچین روزی را برای هیچ مادری نخواه  

همش نگران بودم نکنه خدای نکرده آنفولانزا گرفته باشی با دکتر ناطقیان تماس گرفتم گفت ببرش بیمارستان تا معاینش کنند . 

دوباره با دایی و مامانی رفتیم بیمارستان حضرت علی اصغر (ع) بستری شدی و بهت سرم وصل کردند موقع وصل سرم خیلی بی تابی کردی و من تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که در راهرو بیمارستان راه بروم و اشک بریزم . 

 

انقدر تو این مدت بی خوابی کشیده بودی که بعد از سرم  تا صبح خوابیدی دیگه نه از تب خبری بود و نه از اسهال و استفراغ من هم شادمان بودم که تو خوب شدی   

صبح ساعت ۱۰ مرخصت کردند . 

اما بعد از اینکه رسیدیم خونه دوباره همان آش و همان کاسه . 

روزی یک لیتر بهت سرم خوراکی میدادم حتی وقتی خواب بودی من بالاسرت مینشستم با سرنگ بهت میدادم میخوردی .  

تو خواب هم کاملا هوشیاری  

بهت میگفتم مامان یه خورده بخور خنک شی تو هم دهنت را باز میکردی و من سرم را میریختم تو دهنت و میخوردی  انقدر تشنه بودی که هر جا لیوان آب میدیدی خودت بر میداشتی و سر میکشیدی  

و وقتی سرنگ را تو دستم میدیدی دهنت را باز میکردی تا بهت سرم بدم . 

انگار خودت فهمیده بودی برای اینکه حالت بدتر نشه باید این نوشیدنی نه چندان خوشمزه را بخوری 

اما هر روز به غروب که میرسید حالت بد جوری خراب میشد و بی تاب میشدی طوری که تا دکتر نمیبردمت خیالم راحت نمیشد . 

چهارشنبه شب هم بردمت مطب دکتر ناطقیان فهمیدم که تو این شرایط آب میوه برات خوب نبوده و نباید میخوردی  همینطور شیرم به خاطر لاکتوزش اذیتت میکرد که دوز قرصت را برد بالا و برات شیر خشک مخصوص نوشت و گفت سعی کنم که بخوری .

دکتر برات نامه بستری نوشت و گفت بهش آب میوه نده اگه خوب شد که هیچ اگه نشد بیارش برای بستری  

به خاطر نوشیدن یک لیتر سرم و خوردن شیر خشک البته با اشد مجازات (خداییش شیرش هم خیلی بد مزه بود)حال عمومیت خوب بود اما وضعت تغییری نکرده بود و من خیلی نگران بودم  

خلاصه روز جمعه دوباره در بیمارستان بستریت کردیم وای که چه شب بدی بود .  

به محض اینکه رسیدیم بیمارستان حالت خیلی خراب شد تقریبا نیم ساعتی یک بار بیرون روی و چون پات سوخته بود موقع تمیز کردنت اذیت میشدی و جیغ و دادی راه میانداختی که نگو 

خلاصه اون شب بیمارستان را گذاشته بودی روی سرت به خاطر سرم توی دستت ناراحت بودی همش میخواستی درش بیاری   

خلاصه که من تمام شب را مشغول عوض کردن تو بودم هنوز دستهام را نشسته بودم که باید دست به کار میشدم . خیلی خیلی سخت گذشت  

شنبه ظهر بالاخره حاضر شدی چند تا قاشق سوپ بخوری شب مامانی و بابایی آمدند برات سوپ آوردند چند تا قاشق خوردی و بعد هم مرخصت کردیم و آوردیمت خونه  

دکتر گفت برات پودر نهالین ۶ بگیریم که شیر و شکر نداره و سعی کنیم بهت غذا بدیم و شیر خشک. 

شیر من را نباید میخوردی اما حاضر نبودی ازش بگذری دیگه به هر ترفندی بود انقدر سیرت میکردیم که برای رفع گشنگی شیر مامان را نخواهی شکر خدا اشتهات یک کمی بهتر شده بود و حاضر بودی غذا بخوری و همین باعث شد که حالت بهتر بشه  

شکر خدا که الان حالت خیلی بهتره  

امیدوارم دیگه هیچ وقت هیچ وقت مریض نشیییییییییییییییی  

از خدا میخوام این روزها و این شبا را برای هیچ پدر و مادری نخواد تو زندگی تو هم دیگه همچین روزهایی وجود نداشته باشه و من هر یادداشتی برات میزارم پر از نشاط و شادی و بازی و پیشرفتت باشه   

نازنینم دوستت دارم

۸۸/۸/۲۰

صبح قبل از ساعت ۵ شروع به شیر خوردن کردی تا ۶ اما بازم موقعی که من لباس پوشیده بودم تا از خونه بیام بیرون جیغ بنفشی کشیدی و شروع به گریه کردی منم دلم نیومد برم و برگشتم پیشت کنار مامانی نشسته بودی تا من را دیدی خندیدی بعد از اینکه خوابوندمت اومدم بیرون . 

گزارش مامانی از ساعتهایی که نبودم این بود که همه چیز روبراه بوده . 

رسیدم خونه من را که دیدی شروع کردی به چرخیدن و ذوق کردن بعد هم اومدی پاهام را گرفتی و گفتی اد (با فتحه). بعد از بازی و خوردن موز و شیر ساعت ۴.۵ تا ۶ خوابیدی .  

بیدار شدی با پودر نهالین برات عصرونه درست کردم خوردی .

عموحسن و زنمو هم اومدن و حسابی باهات بازی کردن . 

بعد هم با هم رفتیم حموم و حسابی آب بازی کردی . 

شام خوردی و قبل از خواب موز خوردی. چند تا عکس هم ازت انداختم و بعد هم برای خواب آمادت کردم و قبل از اینکه عقربه های ساعت روی ۱۲ بیاد به خواب رفتی . 

اما شب را خوب نخوابیدی و از ۴ صبح هم عملا نگذاشتی من بخوابم برای همین به شدت خوابم میاد . 

خوش به حالت که الان خوابی. 

راستی دیروز مدادم کلمه ماما و م (با فتحه) را تکرار میکردی و لبات را جمع میکردی تو چهرت خیلی با مزه میشد . 

خوب بخوابی و خوابای خوب بینی

پایان۱۴ ماهگی

سلام و صد سلام  

تصمیم گرفتم از امروز تریبون اینجا را که از اول هم دست خودم بود و فقط احساسات خودم را در غالب عکس و گفته از زبون عیسی مینوشتم خودم دست بگیرم . 

کمتر عکس بزارم بنا به دلایلی و بیشتر بنویسم حتی شاید هر روز نمیدونم شدنی باشه یا نه !!!!!!!!!!!! 

انشاالله عیسی که بزرگتر شد و میتونست خودش مطلب بزاره تریبون را واگذار میکنم به خودش   

پسر گلم روزها به سرعت باد میگذرند و تو بزرگ و بزرگ تر میشی تا به امید خدا یه روز مرد بزرگی بشی  

گرچه این روزها روزهای سختی بر من و تو و همه اونایی که دوستت دارند گذشت (تو پست بعدی دلیلش را مینویسم ) اما هر چه بود گذشت .  

زندگی پراز شیرینی ها و تلخی ها راحتی ها و سختی ها که من امیدوارم به بهترین شکل ممکن همش را از سر بگذرونی . 

مثل هر مادر دیگه ار حاضرم هر رنجی را به جون بخرم تا توشاد باشی و سلامت . 

و امروز پایان ۱۴ ماهگی تو و ورودت به ماه پانزدهم زندگیته   

امیدوارم لحظه ها ساعتها روزها و ماه های پیش روت سرشار از سلامتی و شادی باشه  

پاینده باشی همه وجودم نور چشمم امید قلب شکسته ام عیسی نازنینم . 

دوستت دارم .

گزارش با دست و پای لرزون

سلام و صد سلام  

با تاخیر یک روزه میلاد امام رضا (ع ) را به همه دوستان تبریک میگم . 

آرزو میکنم اما رضا (ع) واسطه ای بشه تا ما هم مثل خودش راضی بشیم به رضای خدا انشاالله  

خوب مامانم در حالیکه داره من را شکنجه میده طوری که وقتی بعضی ها را میبینم دست و پام بلرزه گزارش روزهای اخیر را بهتون میده .  

لطفا به آثار شکنجه که در ظاهر بنده مشاهده میکنید توجه نفرمائید . 

اول از همه اینکه روزهای زیبای زندگی مامانم با مریضی من به پایان رسید و اشتهای من دیگه به حالت قبل بر نگشت. 

دیگه نه میوه میخورم نه آب میوه البته مامانم مرتب آب لیمو شیرین و پرتقال و نارنگی و سیب میگیره و بهم میده اما به زور و با سرنگ . 

دیگه حتی ژله هم نمیخورم . 

اگر هم میوه بده دستم خوردش میکنم و میریزم بیرون .  

 

  

 

اما همچنان عاشق نان خشک و خمیر نون خشک شده هستم . 

 

  

عاشق بازی کردن با وسایل آشپزخانه در پذیرایی و پرت کردن آنها به ابن طرف و آن طرف

 

با واکرم دیگه بدو بدو میکنم و به سمت چیزهایی که دوست دارم میرم اینجوری دیگه زانوهام کمتر درد میگیره .    

 

  

جدیدا عاشق کالسکه شدم .  

چند روز پیش مامانم از سر کار که اومد از خونه مامانی میخواست من را ببره خونه من را تو کالسکه نشوند اما تا ۱ ساعت بعدش نتونست من را بیرون بیاره و مجبور شد من را ببره پارک دیگه هوا ابری شد و مامانم بدو بدو اومد سمت خونه اما بازم موقعی که من را از کالسکه میخواست بیاره بیرون حسابی گریه کردم . 

  

مامانی یه سرویس قابلمه خریده و من کارتونش را خیلی دوست دارم میرم روش میشینم و تلویزیون میبینم و ماشین بازی میکنم .

  

و دیگه اینکه یه مدتیه مدل خوابیدنم عوض شده و دوست دارم دمر بخوابم و زانوهامم خم کنم .

 

 

یه یادداشت بزرگونه همینجوری

فاصله این بدختی تا بدختی بعد خوشبختی است  

                                                                       (چارلی چاپلین)


و رسالت من این خواهد بود
 تا دو استکان چای داغ را
 از میان دویست جنگ خونین
 به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آن ها را
 با خدای خویش
 چشم در چشم هم نوش کنیم 

حسین پناهی  

شکوفایی

سلام و صد سلام  

به خاطر میزان اهمیت کودکان و روزشون ما یه پست را اختصاص دادیم به خاطرات روز کودک  . 

و اما کارهای این روزهای من   

همچنان عاشق حمام و آب بازیم . 

 

گاهی وقتا بعد از حمام یه چرتی هم میزنم .  

 

تو هفته هم مامانم هر وقت که وقت بکنه من را می بره پارک 

 هفته پیش من خیلی خوش غذا شده بودم . صبح یه کاسه پر سرلاک میخوردم . همه شیری که مامانم برام گذاشته بود را میخوردم ۱۰۰ سی سی هم شیر پاستوریزه میخوردم . ظهر یه کاسه پر سوپ میخودم و تا قبل از اومدن مامانم مامانی برام معجون درست میکرد و منم خیلی خوشم میومدو میخوردم .

مامانمم که میومد با هم میخوابیدیم و من یک عالمه شیر میخوردم . بعد از ظهر ها آب میوه و بستنی میخوردم . شامم را هم کامل میخوردم و بعدش هم حسابی ژله میخوردم . آخر شب هم معجون میخودم و قبل از خوابم حسابی شیر میخوردم . 

این خوش خوراکی ما حسابی مامانم را ذوق زده کرد و رفت برام ماهی خرید که خوشم نیومد و فیله مرغ خرید و کباب کرد اولش به زور خوردم ولی بالاخره همش را به خوردم داد . 

من چند روز خوشم اومده بود از غذایی که خودشون میخوردند بخورم و سوپ را تحریم کردم و کلا الان ۲ روزیه که اشتهای سابق را ندارم . 

اما بعد از شکوفا شدن ناگهانی اشتهام استعدادهامم شکوفا شد . 

بعد از تمرین های زیادی که مامانم باهام میکرد و همش با هم این شعر را میخوندیم  

پا پا پا بزن     

دست دست دست بزن  

چشماتو بر هم بزن  

دستت را بزار رو بینیت  

با لبات بوس کن 

با گوشات گوش کن 

یک بار که داشت این شعر را میخوند دستم را گذاشتم رو بینیم و مامان و مامانی کلی ذوق کردند و تشویقم کردند  . منم بدو بدو رفتم سراغه واکرم و دسته اش را گرفتم و بلند شدم و شروع کردم به راه رفتن و چند دور تو خونه زدم . 

حالا تقریبا میتونم بینی و چشمم را نشون بدم . و حسابی هم با واکرم تو خونه راه میرم . 

صبح هم که با مامانم از خونه بیرون اومدیم یه کلاغ دیدیم مامان گفت کلاغ پر منم انگشت اشارم را بالا پایین میکردم مامانمم حسابی ذوق کرد تا خونه مامانی کلاغ پر بازی کردیم . 

مامانم موقع خداحافظی هی دست رو سرم میکشید و بوسم میکرد فکر کنم دل کندن از من براش خیلی سخته و دلش برام حسابی تنگ میشه . 

روز کودک

سلام و صد سلام به دوستای گل و مهربون 

 

بالاخره مامان بعد از یک هفته اومده تا عکسای روز کودک را براتون بزاره . 

آخه مامانم روز کودک با دوستاش قرار گذاشتند ما را ببرند پارک آب و آتش . ما هم زندایی و یلدا را با خودمون بردیم . 

جاتون خالی خیلی خوش گذشت . فقط حیف که مامانم من را نمی گذاشت زمین تا من چهار دست و پا برم وسط آبا منم حسابی اوقاتم تلخ شد . و یه مشگل دیگه هم این بود که هی منو میگذاشت وسط چمن ها که عکس بندازه منم از چمن خیلی بدم اومده بود و روش یه جوری میشدم و میزدم زیر گریه اینه که مامانم و حسابی عصبانی کردم . چون نگذاشتم یه عکس درست و حسابی ازم بندازه . اما یلدا حسابی از چمن خوشش اومد و یک عالمه عکسای خوشگل ازش انداختند .  

ببینید گزارش تصویری ما را

اینم لحظه ورودم به پارک بدجوری حیرون فواره هام

 

  

 

 

  

در اینجا هم شما میتونید بیزاری من را از حضور در چمن ببینید .همینطور کیف کردن یلدا را  

 

اینم راه کار من برای اینکه دستم را روی چمنا نزارم