شازده کوچولو

اکنون به برکت آمدن توست.که معنای واقعی شکفتن عشق را درک میکنم..

شازده کوچولو

اکنون به برکت آمدن توست.که معنای واقعی شکفتن عشق را درک میکنم..

اولین مریضی

 سلام به دوستای خوب و مهربون 

همون طور که تو پست قبل گفتم در راستای تجربه اولین ها من برای اولین بار مریض شدم . 

و چشمتون روز بد نبینه چه مریضی سختی بود . 

سرفه هایی میکردم که قلب هر شنونده ای را به درد می آورد . بعدش هم دردم میومد گریه می کردم . 

 

همش تب داشتم و هی میسوختم . ۵ شبه تمام تا صبح نخوابیدم و از شدت درد و تب نالیدم و گریدم و جیغیدم.

   

 

 مجبور بودم روزی چند بار با شکنجه تمام دارو بخورم . 

اما بازم گاهی که یه ذره حال داشتم به امور مورد علاقم رسیدگی می کردم . 

یکی از امور مورد علاقم کشیدن سیمه . هر جا سیمی ببینم که از پیریزی آویزانه میرم اونو میکشم حتی اگه زیر صندلی باشه .  

 

به خاطر مریضیم مامانم من را کمتر میبرد حمام . من نمیدونم مریضی چیکار به حموم داره . 

حالا که شرایط انقدر برای ما سخته لااقل ببریدم حموم تا یک کمی شاد بشم .

 

 

 اونوقت منم حوصله ام میاد سر جاشو  خودم دندونمو نشونتون میدم .

 

 

 یه خورده هم شکلک هایی در میارم که بعد از یه دوره مریض داری خستگیتون در بره .

 

 

 

  و اما حالم که بهتر شد حرکت جدیدی یاد گرفتم و اون پرت کدن اشیا است . 

و از بین همه پرت کردن توپ بیشتر سرگرمم میکنه .

  

سرعتمم تو چهار دست و پا رفتن زیاد شده و توپ را پرت میکنم و خودمم دنبالش میرم . 

 

 و یکی دیگه از سرگرمی هام عقب و جلو کردن این گلدونه البته چون گلدون کنار تلویزیونه گاهی هواسم پرت میشه و میشینم تلویزیون می بینم . 

وسایل توی میز تلویزیونم خیلی دوست دارم اما نمیتونم برشون دارم چون وقتی میخوام بگیرمشون دستم به یه دیوار شیشه ای میخوره . 

و این مریضی باعث شد من بدخواب بشم و شبا تا ساعت ۱ و گاهی ۲ بامداد بیدارم . 

این عکس پایین هم که می بینید ساعت از ۱۲ گذشته و مامان و بابام دارند تکرار جومونگ را میبینند .

 

 تو مریضیم من حسابی بی اشتها شدم و اصلا غذا نخوردم . دور اول آنتی بیوتیکام که تمام شد یه ذره اشتهام بهتر شد و یه شب سوپم را کامل خوردم ومامانم انقدر خوشحال شد که به بابام گفت جایزش ببریمش پارک .

 

 

 

 و بالاخره من برای اولین بار دیشب رفتم آرایشگاه که موهام را کوتاه کنم . 

 

 تعجب نکنید من از اول تا آخرش مثل مردها نشستم که آرایشگر موهام را کوتاه کنه و بعد از ۵ دقیقه یک دفعه به طور ناگهانی یادم افتاد که بچه ام و باید جیغ و داد راه بندازم .

  

 البته بعد از اینکه آمدیم خانه با بابا رفتم یه دوش گرفتم و یه چرت هم زدم و سر حال شدم.

 این کلاه را هم دایی احسان از شمال  با یه شلوارک و یه کایت برام خریده . و چون من نمیزارم سرم بمونه مامانم اینا کلی سرکار بودن تا موفق شدن این عکس را بگیرند . 

 

 

 

 این عینک را هم کیش که بودیم مامانی برام خرید تو خونه دوست ندارم بزنم اما اگه تو روز از خونه بیرون بریم و آفتاب باشه میزنم تا چشمم اذیت نشه .

 

و دیشب برای اولین بار وقتی مامان و بابام داشتند عکس های دوربین را می ریختند رو کامپیوتر من دستم را به دسته مبل گرفتم و ایستادم و از تو ساکم یه مشما در آوردم و شروع کردم با دندونم پارش کنم . 

میگما دارم یواش یواش خیلی بزرگ میشم . 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد