شازده کوچولو

اکنون به برکت آمدن توست.که معنای واقعی شکفتن عشق را درک میکنم..

شازده کوچولو

اکنون به برکت آمدن توست.که معنای واقعی شکفتن عشق را درک میکنم..

علی اصغر بابا

اول از همه فرا رسیدن ایام عزاداری امام حسین (ع) را به همه تسلیت میگم .

من دیشب و امروز برای شرکت در مراسم به اتفاق مامان و بابایم به  هیئت محل رفتم . و همچنین در اولین جمعه محرم  مامانی و مامانم من را به مراسم جهانی تجمع شیر خواره گان که جهت بزرگداشت مقام حضرت علی اصغر (ع) برگزار شده بود بردند . اونجا به من یه سربند سبز دادند که مامانم اول بلوز و شلوار سفیدی که خاله نصرت برام خریده بود را تنم کرد و بعد سربندم را بست . من اونجا یک عالمه بچه دیدم که لباس همه اونها هم مثل من بود . چند تا خبرنگار هم اومدند از من عکس انداختند .در ضمن من به مناسبت اول محرم و در روزی که 110 روزه شدم موفق شدم قرآن را ختم کنم . و دور دوم ختم قرآن را شروع کردم .

 

 

 

 

 

عکسهای کریسمس

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

عکسهای جدید

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

چند عکس جدید

  

 

 

 

 

 

 

 

 

نی نی پارتی

یک اتفاق خیلی مهم و جالب این هفته دیدار دوستان بود

یه کار خیلی خوب و جالبی که مامان منو تعداد زیادی از مامانا در عصر جدید می کنند اینه که از قبل از به دنیا آمدن ما برامون دوستای هم سن پیدا می کنند .

و چون من و دوستام تو شهریور به دنیا آمدیم اسممون شده نی نی های شهریوری .

و خلاصه اینکه بالاخره بعد از چند وقت که میخواستند یه نی نی پارتی بگیرند پنجشنبه این هفته اولین جلسه نی نی پارتی برگزار شد .

جای همگی خالی خیلی خوش گذشت .

البته همه دوستام نتونستند بیاند که امیدوارم اونا را هم به زودی ببینم .

اما امن از نور فلاش

آقا مظلوم گیر آورده بودند همه نی نی ها را ردیف کرده بودند و هی عکس مینداختند دیگه این دفعه یه دوربین نبود که همشون با هم عکس مینداختند و آدم را یاد نشست های سیاسی سران کشورها مینداختند . 

 با هم چند تا عکساش را ببینیم

  

 

 

 

تو این عکس دوست سمت راستیم آرتمیس وسمت چپی که دستم را گرفته  

ال آی است . 

مامانم آنقدر از دست تو دست بودن ما ذوق کرد که یه عکس هم فقط از دستامون گرفت . 

 

  

تو این عکس هم سمت راست سوگول را میبینید که مامانامون می گفتند حسابی با هم تفاهم داریم و همه کارامون به جز غلتیدن شبیه هم است و سمت چپ هم باز آرتمیس را میبینید . 

تو عکس قبلی چون با  ال آی دست تو دست بودم اینجا دست آرتمیس را گرفتم از دستم نا راحت نشه و بدونه که اونم خیلی دوست دارم 

 

 اینجا هم من بین دوقلوهای افسانه ای ستاره و سجاد هستم . 

خودمونیما من با دخترا خوب کنار میاما . 

به امید دیدار بقیه دوستان

عشق

سلام به خوانندگان مهربون

مامان من بابام را خیلی دوست داره ها .

میدونید چرا؟

آخه بالاخره به حرف بابام گوش کرد و منو برد خونه پدرش .

آخه پدر بابام هنوز نیومده بود دیدن من و مامانم . و مامانم بخاطر همین ناراحت بود اما بابام میگفت مهم نیست که اون نیومده ما باید بریم خونشون تا پدرم نوه اش را ببیند.

خلاصه بابام هم از اینکه مامانم مقاومت میکرد و نمیرفت ناراحت بود .

خلاصه از اون موقعی که به دنیا اومدیم هر هفته سر این مسئله تو خونمون جلسه بود .

و عاقبت مامان گفت فقط و فقط بخاطر اینکه پدرت را خوشحال کنیم با هم میریم اونجا .

و شب یلدا من را برد تا پدربزرگم من را ببیند .خانواده عمو محسن و عمع فاطمه هم آنجا بودند .

انصافا پدربزرگم از دیدن من کلی ذوق کرد . تا جایی که رفت از کمد 2 تا 500 تومانی در آورد و به من داد .

اینم عکس من وقتی که آماده شدم تا برم مهمونی

 

 

 

گزارش هفتگی (۳۰-۲۵ آذرماه)

اول بگم که مامانم تصمیم گرفته هر هفته بیاد و گزارش کارهایی که من تو هفته کردم را براتون بگه.

دوشنبه با مامانم رفتیم خونه مامانی شب هم که مامانم و بابام میخواستند بیاند خونه من خوابیدم و اونا هم بخاطر اینکه من بد خواب نشم منصرف شدند بابام رفت خونه و مامانم همونجا موند .

سه شنبه صبح زود مامانیم رفت برام وقت سونوگرافی گرفت و برگشت ساعت 10.5 من و مامانم و مامانیم با هم رفتیم سونوگرافی . مامانم که من را رو تخت خوابوند آقای دکتر گفت : سلام  توپولو بعدش به مامانم گفت الانه که بزنه زیر گریه خلاصه از اول تا آخرش منتظر بود که من گریه کنم اما من حسابی خوش اخلاق بودم تازه وقتی منتظر جواب بودیم کلی قهقهه زدمو توجه همه را به خودم جلب کردم .

اینم بگم که دکتر گفت من سالم هستم و هیچ مشکلی ندارم.

در راه برگشت هم مامانی من را برد یه مغازه لباس بچه و برام یه  سرهمی لی با یه پاپوش عیدی خرید آخه مامانی من از سادات هستش و میگفت چون فردا عیدغدیر است دوست داره به من عیدی بده که انصافا هم عیدی مفصلی بود دستش درد نکنه و خدا بهش سلامتی بده. 

وسطای راه مامانم و مامانی از هم جدا شدند آخه مامانی خرید داشت مامانمم هم سوار ماشین شد که بیاد خونه اما من که حسابی گشنم شده بود دستم را گذاشتم رو گوشمو تا خونه جیغ کشیدم رسیدیم خونه مامانم مجبور شد قبل از اینکه لباس هاش را دربیاره بشینه به من شیر بده .

بعد از ظهر هم به اتفاق مامانم و مامانی در جشن غدیر که در منزل همسایه برقرار بود شرکت کردم.  

 

باباییم هم شب رسید تهران و آمد خونمون من را ببینه اما انقدر خسته بود که نشسته خوابش برد

روز چهارشنبه هم که روز عید بود رفتیم منزل مامانی . دایی احسان و زندایی هم آنجا بودند و کلی با من بازی کردند . 

پنج شنبه خونه ماندیم و من طبق معمول تا ظهر خواب بودم و بعدش هم مامانم من را برد حمام حسابی بازی کردم .و بعدش هم دوباره خوابیدم.   

جمعه صبح ساعت 9 من خواب بودم که تلفن زنگ خورد مامانی به مامانم گفت بیایید خونمون کله پاچه بخورید و مامانم وبابام هم منو آماده کردند وسه نفری رفتیم آنجا و تا شب انجا بودیم مامانمم ا فرصت استفاده کرد و بیشتر وقتش را نشسته بود بافتنی میبافت آخه داره برای من یه سرهمی خوشگل میبافه که یه عالمه رنگ توش داره من که از رنگاش خیلی خوشم میاد و هر وقت نگاش میکنم گل از گلم میشکفه .

خدا کنه زودتر تموم شه تا بتونم تنم کنم و عکسم را براتون بزارم .

خاطرات روزهای گذشته ۶

 و اما از گذشته

 من تا دو ماهگیم سه بار پیش مامانیم موندم تا مامانم به کاراش برسه بار اول مامانم میخواست بره دکتر حسابی به من شیر داد و من خوابیدم اما چون بار اول بود مامانم من را تنها میذاشت وقتی رفت زود از خواب بیدار شدم و حسابی گریه کردم تا بالاخره مامانیم با کلک من را خوابوند .

باردومش هم وقتی بود که همکارای مامانم میخواستند بیاند من را ببینند من را گذاشتند پیش مامانی و رفتند خونه را تمیز کنند من سعی کردم پسر خوبی باشم اما گشنم بود و مامانی شیرم را داد خوردم و و بعدش تلنجبین داد و مولتی ویتامین داد و من که دیدم دیگه معلوم نیست چه چیزهایی بخورم دیگه بیخیال شیر خوردن شدم

مامانمم هی تلفن میزد و گزارشم را از مامانی میگرفت مامانی هم میگفت خیالت راحت مشکلی نیست منم تو دلم میگفتم بابا چرا مشکلی نیست من گشنمه بگو بیاد اما حیف که کسی متوجه نمیشد .

خلاصه بار آخر هم مامانم رفت استخر که کمی کمر دردش بهتر بشه اما بنده خا خودش زودی دلش تنگ شده بود و برگشت .

دیگه اینکه من تو این مدت همچنان دوست دارم زیاد شیر بخورم و بیشتر تو بغل باشم روز آخر ماه دومم هم از صبح تا شب تو بغل مامانم بودم حسابی اذیتش کردم

شب تولدم هم مامانم برام ترتیب یه جشن کوچولو را داد و در این جشن خانواده عمومحسن و مامانی و بابایی و مادربزرگ مامانم و دایی احسان و زندایی و دایی میثم حضور داشتند.

منم حسابی پسر خوبی بودم و بیشتر وقت را خوابیدم تا مامانم بتونه کاراش را انجام بده .بعد از اینکه اونا شامشون را خوردند من بیدار شدم که شام بخورم اما اونا تصمیم داشند مراسم تولد را برگذار کنند و من همچنان باید منتظر میموندم .

بعد از مراسم وقتی مامانم من را برد تو اتاق که بهم شیر بده حسابی خوش اخلاق شدم و براش خندیدم .  

 Image and video hosting by TinyPic

Image and video hosting by TinyPic

من سه ماهه شدم

سلام به دوستای گلم

و اما گزارش هفتهای که گذشت .

من در شب تولد 3 ماهگیم رکورد شکستم .و برای اولین بار ساعت 9 شب خوابیدم و تا ساعت 11 روز بعد خواب بودم و البته یه دلیلش هم این بود که مامانمم کنارم خوابید و من هر وقت چشمام را باز کردم پیشم بود منم خیالم راحت میشد و میخوابیدم.

روز تولدم هم دایی احسان و زنداییم آمدند خونه مامانی برای تولدم هم یه کیک خوشگل گرفتند.بعد از ظهرهم دایی احسان من را برد حمام.

از حمام که آمدیم من کمی خوابیدم و بعد بیدار شدم و آماده بودم برای تولد اما بفیه گرفتند خوابیدند منم انقدر بازی کردم که خسته شدم و خوابم برد. 

حالا که من خوابیدم دایی و زندایی بیدار شدند و گیر دادند به من تا من را بیدار کنند که بالاخره هم موفق شدند و خواب را از سر ما پراندند بعد بساط تولد را برای من که همچنان خوابم میامد وکسل بودم راه انداختند برای همین منم حسابی جدی بودم و اصلا براشون نخندیدم.

 

 

 

 

چهارشنبه هم به اتفاق مامان و بابا و دایی میثم و مامانی رفتیم مرکز بهداشت ومامور بهداشت به مامانم گفت که وزن من 6200کیلو گرم شده و مامانم کلی ذوق کرد . بعد هم رفتیم فروشگاه که برای مهمونی پنج شنبه خرید کنیم آخه بابام فامیلاش را دعوت کرده بود خونمون تا بخاطر به دنیا اومدن من سور بده .

برای همین از چهارشنبه دیگه مامانم نتونست مثل همیشه به من برسه البته من هم نهایت همکاری را باهاش کردم و سعی کردم پسر خوبی باشم مخصوصا روز پنج شنبه که حسابی سرش شلوغ بود . موقع مهمونی هم اصلا بهونه گیری نکردم و پسر خوبی بودم.

جمعه هم که طبق معمول هر هفته خونه مامانی بودیم.بعد از ظهر هم رفتیم حسن آباد و مامانم کاموا گرفت تا برام لباس ببافه .

شنبه بعد از ظهر هم مامان و بابام من را بردند دکتر آخه دو سه روزیه که حالم زیاد به هم میخوره یه دلیل دیگش هم این بود که دکتر من را چک کنه ببینه در رفتگی لگن مادرزادی دارم یا نه .

آخه قبلا یکی از دکتر ها گفته بود شک داره و برام سونو نوشته بود که چون مامانم مخالف بود انجام نشد حالا این دکتر دوباره همین را گفت و من باید سونو بشم. مامانمم گفت بهتون بگم دعا کنید که من هیچ مشکلی نداشته باشم و سالم سالم باشم

خاطرات روزهای گذشته ۵

پارک شادی را هم دیدیم .

آخه میدونید بابایی من یعنی بابای مامانم و داییام همش به من میگند بزرگ شو ببریمت پارک . منم هی فکری میشم که این پارک چیه؟ هی با خودم میگم حالا نمیشه تا بزرگ نشدم من را ببرید پارک.

چند روز بود که مامانم اصلا حوصله نداشت و همش دلش میخواست بخوابه منم که با خواب میونه نداشتم مامانم کلی عذاب وجدان داشت که فقط به من شیر میده و نمیتونه با من بازی کنه بعدش زودی میگیره میخوابه و منو میسپره به مامانی برای همین یه روز کلی گریه کرد و بابام و مامانی برای اینکه روحیش عوض بشه بردنش پارک البته من را هم با خودشون بردند . و این شد که ما اولین کالسکه گردیمون را تو پارک شادیها انجام دادیم . البته اونجا انقدر هوا خوب بود که من حسابی گشنم شد و مامانمم که برام شیر ندوشیده بود مجبور شد زود برگرده خونه که به من شیر بده

البته به زور تونستن از من چند تا عکس از من بندازند که براتون میزارم