شازده کوچولو

اکنون به برکت آمدن توست.که معنای واقعی شکفتن عشق را درک میکنم..

شازده کوچولو

اکنون به برکت آمدن توست.که معنای واقعی شکفتن عشق را درک میکنم..

شما بگید کدوم بهتره؟

سلام بر بهترین وب گردان عالم

میدونید صبح که میشه من چه حالی دارم ؟

تازه چشماما گرم شده که مامانم میگه باید پوشکت را باز کنم !!

 اما من خیلی خوابم میاد

برای همین گاهی اوقات بد اخلاق میشم و تا میتونم جیغ میکشم و گریه میکنم آخه خوابم بهم میخوره و بد خواب میشم

اما اگه حوصله داشته باشم خوش اخلاقم و هی براش میخندم اونم همش قربون صدقم میره   

بعد هم یه شورت پای من میکنه و بعدش یه مشما دور من میپیچه آخر سر هم منو میپیچه لای پنوم .

اونوقت من این شکلی میشم  

بعد هم به همه میگه که منو از صبح تا ظهر باز میزاره و پو شک نمیکنه

آخه به این میگند باز بودن؟

البته خودش هم بنده خدا مونده من چطوری راحت ترم هی از بقیه میپرسه به نظر شما پوشکش کنم راخت تره یا اینجوری؟

البته از حق نگذریما وقتی بازم میکنه اولش میزاره من خوب بازی کنم بعد پوشکم میکنه ها من میگم وقتی کاملا بازم و هیچی پام نیست از همه بهتره اما وقتی بهش میگم میگه نه نمیشه همش باز بمونی .

خاطرات روزهای گذشته ۴

و اما از گذشته

همانطور که همه میدونید من تو ماه رمضان به دنیا آمدم .بنابراین در اولین روزهای زندگیم در نماز با شکوه عید فطر شرکت کردم . شبش هم از ترس اینکه صبح مامانم اینا برند نماز و من را نبرند تا صبح نخوابیدم انقدر مامانم را اذیت کردم که بنده خدا وسط نماز یادش افتاد که وضو نگرفته و کلی عصبانی شد از حواس پرتی خودش .

دیگه اینکه من تو این یه ماه دوبار خودم چرخیدم وقتی مامانم اینا منو گذاشته بودند رو کمر من برگشتم و به شکم خوابیدم تازه هروقت گردنم درد میگرفت سرم را بلند میکردمو جهتش را عوض میکردم .

وقتی هم منو بغل میکنند گردنم و میگیرم بالا و دورو برم را نگاه میکنم بزرکترا میگفتند من خیلی زود گردن گرفتم .

و بالاخره من یک ماهه شدم . برای همین مامانم و بابام برام جشن کوچیکی گرفتند ویه لباس نو تنم کردند و از من چند تا عکس هم انداختند اینم عکس های تولد یک ماهگیk

 

قهقهه

سلام  به دوستای مهربونم

من دیروز یه کار جدید کردم

به مامانم یه قهقهه زیبا هدیه دادم .

مامانم چند وقته منو میزاره تو تخته خودم همون تخت بزرگه که میتونم حسابی توش دست و پاهام را تکون بدم بعد آویز بالاتختم که 4 تا عروسک خوشگلم داره روشن میکنه اونا هم هی بالا سر من میگردند و منم کلی دوستشون دارم باهاشون حرف میزنم و میخندم .

اما حیف که مامانم که منو میزاره اونجا خودش میره دنبال کاراش اما من دوست دارم مامانم پیشم بمونه و بازی کردن منو ببینه و هی قربون صدقم بره .

دیروز که منو گذاشت تو تختم پیشم موند و صدای حیونایی که عروسکش بالا سرمه برام درآورد منم انقدر خوشم اومد که کلی براش قهقهه زدم اونم با صدای بلند. 

مامانمم انقدر ذوق کرده بود که دوربین را آورد هی ازمن عکس انداخت و فیلم گرفتت .

چند تا از عکساش را میزارم ببینید   

 

 

 

خاطرات روزهای گذشته ۳

و اما من سه هفته اول زندگیم بدجوری ترسیده بودم نه اینکه روز اول تو بیمارستان گریه که کردم اون بلاها را سرم آوردن آقا ما مگه دیگه جرات میکردیم گریه کنیم .جامون خیس میشد،گشنمون میشد صدامون در نمی آمد اگه کسی به دادمون میرسید که میرسید اگه نه که واویلا

تا اینکه مامانم عذاب وجدان میگرفت و هی بهم میگفت بچه آخه من از کجا بفهمم کی گشنه ای کی خیسی؟ باید یه صدایی کنی یه گریه ای ما را خبر کنی .

منم دیگه یواش یواش فهمیدم که اینجا همه با من مهربونند و من هر چی آتیش بسوزونم بازم دوستم دارند روشم را عوض کردم

.یه شب بینیم کیپ شده بود نمیتونستم نفس بکشم گریه میکردم . مامانم هم فکر میکرد من گشنمه بهم شیر میداد حالا با بینی کیپ ده آدم را پر کنند چی میشه منم مجبور میشدم جیغ بکشم .

این مامانم هم مثل اسپند بالا و پایین می پرید . هی میگفت آی بچم مریضه و از این حرفها .

خلاصه این شد که پای ما به طب دکتر باز شد از این دکتر به اون دکتر .

این مامان و بابای بنده خدای من اولش فکر کردند که دکترای من را عوض کنند من شبا میگیرم میخوابمو میزارم اونها هم بخوابند .

مشکل دیگه منم این بود که طعم شیر مامانم بدجوری به دلم نشسته بود و همش دلم میخواست بخورم .

خلاصه ماهمش در حال شیر خوردن بودیمو مامانم چشم به ساعت میدوخت و رکوردهای من را ثبت میکرد . شاید باورتون نشه یه شب از 12 شب شروع کردم تا 12 ظهر روز بعد یه دفعه احساس کردم همه وجودم پر از شیره گفتم ای بابا حالا چیکار کنم دیدم چاره ندارم مجبورم برگردونم خلاصه این مامانم هم که همیشه زیر دست و پای ما خواب میره خوابش برده بود که یکدفعه از حجم شیری که روش خالی شد از خواب پرید یادش بخیر اون شب ما خونه مامانی خوابیده بودیم یکدفعه مامانم فریاد زد یکی بیاد این بچه را ببره دیگه طاقت ندارم.

حالا انگار چی شده بود

خلاصه که این روزها مامان من مدعیه که خیلی خستش کردم بقی اعضای خانواده هم از تغییر روش ناگهانی من شگفت زده شدند

تو پست هایبعدیم بیشتر براتون از شیرین کاریهام میگم

این یه عکس از حضور من در اولین مهمانی اینجا من 16 روزه هستم 

 

Image and video hosting by TinyPic

خو نه خدا

سلام به دوستای خوب ومهربونم

میدونید من تو خونمون به چی بیشتر از همه علاقه دارم؟

یه تابلو فرش تو خونمون هست که مامانیم بافته عکس خونه خدا را روش داره .البته من که این چیزها را نمیدونستم بسکه بهش خیره شدم مامانم برام توضیح داده یاد گرفتم .آی وقتی نگاش میکنم بهم آرامش میده .

تازه هر وقت که بهش نگاه میکنم مامانم میگه انشاءالله ببرمت خونه خدا محرمت کنم یه حوله بپیچم به کمرت یه حوله بندازم رو شونت .

من که نرفتم ولی جایی که عکسش انقدر آدم را آروم میکنه حتما جای خیلی با صفاییه

پس همگی دعا کنید که ما بریم خونه خدا منم دعا میکنم ما که رفتیم شما هم اونجا یاشید .

براتون  یه عکس ازده روزگی خودم که کنار تابلوهستم را میزارم تا ببینید .  

حق یارتون علی نگهدارتون.

خاطرات روزهای گذشته ۲

خوب و اما از خاطرات

دومین اتفاق مهم زندگیم همون مسئله ای است که مربوط به آقایونه و میگند هر چه زودتر انجام بشه بهتره منظورم ختنه کردنه .

مامان و بابای من من را روز 26/8/87 که مصادف بود با تولد امام حسن مجتبی (ع ) به بیمارستان لاله بردند اول من رابه دکتر نشون دادند مامانم نگران زردیم بود دکتر گفت زیاد بالا نیست ولی بازم برام آزمایش داد و چشمون روز بد نبینه تو آزماشگاه هم تو دستم سوزن کردند و ازم خون گرفتند مامانم و بابام هم کلی دلشون برای من میسوخت .

بعد از ظهر هم من را بردند اتاق عمل و ختنه کردند . من از همه پسرای دیگه که برای ختنه آمده بودند کوچولوتر بودم اما از اتاق عمل که اومده بودم بیرون فقط دلم میخواست شیر بخورم تو این نیم ساعتی هم که من شیر میخوردم بقیه پسرابیمارستان را گذاشته بودند رو سرشونو آی گریه میکردند .منم بعد از شیر خوردن برای اینکه از قافله عقب نمونم نیم ساعتی گریه کردمو بعد هم خوابیدم .

آمدیم خونه هم همه منتظر گریه و زاری و شب بیداری من بودند اما من مثل یه قهرمان همه چیز را تحمل کردم و اتفاقا اون شب بیشتر از همیشه خوابیدم و کلی هم خوش اخلاق بودم باورتون نمیشه ببینید

همانطور که تو عکس پیداست من اینجا هنوزند نافمم نیفتاده اما فرداش یعنی 27/6/87 نافمم هم افتاد

همه بگید ماشاالله

سلام به دوستای خوب ومهربونم

قبل از هرچیز ازتون استدعا دارم وقتی دارید حرفای من را میخونید و عکسای من را می بینید مدام بگید ماشاالله . چون پریشب من تاصبح معلوم نبود چمه اصلا نتونستم بخوابم .

بابام هم به مامانم گفت چون اومده اینجا عکسای من را گذاشته من چشم خوردم .

حالا نه اینکه فکر کنید خیلی خودم را تحویل میگیرما اما خوب کار که از محکم کاری عیب نمیکنه .

آخه من دوست دارم بیام اینجا و هم باهاتون ارتباط کلامی داشته باشم هم تصویری.

پس لطفا بهانه ندید دست آدم بزرگا .

امان از دست این آدم بزرگا

به خدا می سپارمتون

Image and video hosting by TinyPic

خاطرات روزهای گذشته ۱

خوب قرار بود از خاطرات این چند وقته گذشته هم براتون بنویسم.

اولین اتفاق مهم به دنیا اومدنم بود .خانم دکتر که سر من را گرفت و از تو دل مامان آورد بیرون دوست داشتم اول از همه مامانم را ببینم اما پیداش نبود منم فکر کردم گم شدم زدم زیر گریه .یه خورده که گریه کردم یه دفع صدای مامانم را شنیدم که میگفت چرا انقدر گریه میکنه بیاریدش پیش من ساکت میشه .

خانم دکترم گفت فعلا تو را نمیشناسه که با دیدنت ساکت شه .!!!!!!!!!!!!!!!

منم کلی بهم بر خورد . گفتم ای بابا 9 ماه با این مامانمون چه عالمی داشتیم حالا نشناسمش بر شدت گریه افزودیم تا عاقبت من را تو یه حوله تمیز گذاشتند و بردند پیش مامانم .

منم برای اینکه به خانم دکتر ثابت کنم که میشناسم و حرف مامانم هم درست از آب در بیاد ساکت شدم و چشمام هم باز کردم تا مامانم را برای اولین بار ببینم .

حیف که زودی من را بردند و من مجبور شدم دوباره چشمام را ببندم و های های گریه کنم.

هی من میگفتم مامانم را میخوام اینا به من اکسیژن میدادند و وزنم میکردند و بهم آمپول میزدند.

خلاصه آخر سر من و تحویل یه خانم مهربون دادند که بعد فهمیدم مامان مامانمه .

منم که بسکه گریه کردم دیگه برام نفس نمونده بود شروع به ناله کردم عاقبت ساعت حدود 11 وصال میسر شد و مامانم به اتاق منتقل شد و من تونستم برم توبغلش .

اینم عکس من چند ساعت بعد از به دنیا اومدنم 

Image and video hosting by TinyPic

این عکسمم برای روز دوم تو بیمارستان بعد از حمام اول   

Image and video hosting by TinyPic

اینم ازدحام فامیلامون جلو در بیمارستان برای تحویل گرفتن من

Image and video hosting by TinyPic

اسباب بازی جدید و ذوق کردن من

خوب یه چند روزیه که من از این اسباب بازیهای صدا دار خوشم اومده مامانم هم از این همه اسباب بازی فقط دندون گیرمون را بالا سرمون تکون میده .

من دندون گیرمو  هم که یه شاه کلیده دوست دارم رنگش قشنگه اما خوب آدم خسته میشه فقط با یه اسباب بازی بازی کنه . خلاصه دیروز کلی به مامانی فشار آوردیم تا یادش اومد برای من یه تشکچه هم گرفته که بالاسرش عروسک آویزونه و از تو عروسکاش صدا هم در میاد .

خلاصه رفت آوردشو ما را خوابوند روش و ماهم کلی ذوق کردیم .

مامانم هم که از ذوق کردن من به وجد اومده بود شروع کرد به عکس گرفتن اینم عکساش

Image and video hosting by TinyPic  

 

Image and video hosting by TinyPic

Image and video hosting by TinyPic

Image and video hosting by TinyPic

بالاخره برگشتم

سلام به دوستای خوبم

بالاخره من برگشتم .

حتما از پست فبل متوجه شدیدکه تذیبون ما را از این به بعد مامان به دست گرفته .

نمیدونم بعد از تولد من چه اتفاقی تو اداره آقای پدر افتاد که وقت نمیکنه بیاد و حرفای من را براتون بنویسه این شد که ما هم مثل همیشه فشارمون را به مامان آوردیمو رتضیش کردیم بیاد مطالبمون را بنویسه بدای همین دیروز گرفتیم خوابیدیم تا کارش را شروع کنه .

البته دیروز که ایشون شروع کردند احساسات مادرانشون گل انداخت و خرفای خودشون را نوشتند خوب اشکال نداره مادر دیگه.

دیروز از وقتشاستفاده نکرد الان مجبوره با دست چپش من و بغل کنه و با دست راستش تایپ کنه تا من مطوئم باشم حرفای من را مینویسه .

عجب دنیایی دنیای آدم بزرگا آدم نمتونهیه لحظه ازشون قافل شه .

تازه از مامان قول گرفتم حالا که اومده هر وقت که وقت کرد بیاد واتفاقات مهم و مطالب جالبو عکسهای قشنگی را هم که تو این 2 ماه و اندی ثبت شده را براتون بزاره .

و اما دیروز من کهاز ساعت 1.5 شب که خوابیدم تا ساعت 2 بعداز ظهرفقط بیدارمیشدم تو خواب  بیداری شیرم ا میخوردم و دوباره میخوابیدم .

ساعت 2 دایی میثم اومد و خواب را از سر ما پراند . وقتی رفت مامانمون حوس کرد منو ببره حمام .

منم که آی حمام را دوست دارم . خلاصه 20دقیقه ای ما را تو وان نگه داشت و منم هی میرفتم جلو پام و میزدم به لبه وان و برمیگشتم عقب خسته که شدم مامان با شامپو بدن و از این حرفا افتاد به جونمون .

حالا منم فکری که حالا کی میخواد من و بگیره آخه مامانی که نبود خود مامانم که حسابی کفی شده بود که دیدیم بله مامان خانوم ما دوش را باز کرد و با هم رفتیم زیرش.راستش خیلی کیف داد برای همین منم صدام در نیومد ایشون هم که دید من ساکتم تصمیم گرفت با یه دست من تو بغلش بگیره با دست دیگه هم خودش را بشوره حالا هی سر و صورت ما پر کف میشه مگه حواسش هست .