خوب قرار بود از خاطرات این چند وقته گذشته هم براتون بنویسم.
اولین اتفاق مهم به دنیا اومدنم بود .خانم دکتر که سر من را گرفت و از تو دل مامان آورد بیرون دوست داشتم اول از همه مامانم را ببینم اما پیداش نبود منم فکر کردم گم شدم زدم زیر گریه .یه خورده که گریه کردم یه دفع صدای مامانم را شنیدم که میگفت چرا انقدر گریه میکنه بیاریدش پیش من ساکت میشه .
خانم دکترم گفت فعلا تو را نمیشناسه که با دیدنت ساکت شه .!!!!!!!!!!!!!!!
منم کلی بهم بر خورد . گفتم ای بابا 9 ماه با این مامانمون چه عالمی داشتیم حالا نشناسمش بر شدت گریه افزودیم تا عاقبت من را تو یه حوله تمیز گذاشتند و بردند پیش مامانم .
منم برای اینکه به خانم دکتر ثابت کنم که میشناسم و حرف مامانم هم درست از آب در بیاد ساکت شدم و چشمام هم باز کردم تا مامانم را برای اولین بار ببینم .
حیف که زودی من را بردند و من مجبور شدم دوباره چشمام را ببندم و های های گریه کنم.
هی من میگفتم مامانم را میخوام اینا به من اکسیژن میدادند و وزنم میکردند و بهم آمپول میزدند.
خلاصه آخر سر من و تحویل یه خانم مهربون دادند که بعد فهمیدم مامان مامانمه .
منم که بسکه گریه کردم دیگه برام نفس نمونده بود شروع به ناله کردم عاقبت ساعت حدود 11 وصال میسر شد و مامانم به اتاق منتقل شد و من تونستم برم توبغلش .
اینم عکس من چند ساعت بعد از به دنیا اومدنم
این عکسمم برای روز دوم تو بیمارستان بعد از حمام اول
اینم ازدحام فامیلامون جلو در بیمارستان برای تحویل گرفتن من
salam aziziammmmmmmmmmmmmm
cheghadr agah eisabanamakee lahi fadash beshammmmm asheghe on aksesham ke laye pato ghondaghesh kardii.
aiizam ba ejazat linket kardam to weblogam.zood zood beneviis va ax bezar ta hey biam sar bezanm
واییییییییییییییییییییی
تولدت مبارک
خوش اومدی به این دنیای کوچیک که از شکم مامانها هم کوچیکتره
وای ماشاله به گل پسریت.خدا حفظش کنه