-
یه یاد داشت کوچک
سهشنبه 1 تیر 1389 09:12
خوب بالاخره رفتم محضر و درست سه ماه بعد از اون روز دل انگیز که پدرت اون بلا را سرمون آورد (۲۲ مرداد)و دو ماه و دو هفته بعد از گرفت حکم از دادگاه سند ازدواج را به دفترخونه دادم و به جاش سند طلاق را گرفتم . تو این سه ماه پدرت حتی یک بار هم بابت کار وحشتناکی که کرد عذر خواهی نکرد و کوچکترین تلاشی نکرد که زندگیش را برای...
-
آخرین پست
سهشنبه 17 آذر 1388 11:42
شنبه از صبح خانه ماندیم . میخواستم بشقاب همسایه را بدم که شما فرهان را دیدی و انقدر ذوق کردی که مجبور شدیم بریم خونه همسایه . اونجا که رفتی فرهان یادت رفت و مشغول اسباب بازی هاش شدی . مامان فرهان هم زحمت کشید و برای تو فرهان ناهار آورد دوتایی غذاتون را خوردید . عصر هم از خواب که بیدار شدی حاضر شدیم با هم رفیتم تو پارک...
-
عید غدیر
شنبه 14 آذر 1388 01:11
عید غدیر پیاپیش مبارک پسرم عید غدیر از اون اعیادیه که من توش یه حس غربت و غمی دارم اونم به خاطر نبودن امام و مولامونه که البته امیدوارم روزی که تو این پست را میخونی این هجران به پایان رسیده باشه و عطر وجودش همه دنیا را احاطه کرده باشه تا همون طور که بزرگان گفتند دنیا پر از عشق و محبت بشه پر ازصداقت و مردانگی . دیگه...
-
۸۸/۹/۹
سهشنبه 10 آذر 1388 10:09
بازم رسیدم خواب بودی غذات را هم نخورده بودی رو کاناپه خوابیدم یه بار بیدار شدی شیر خودی و چند دقیقه دیگه خوابیدی خلاصه کلا اجازه دادی نیم ساعت بخوابم . بعدش هم حاضر شدی چند تا قاشق سوپ بخوری . ساعت ۶ با هم رفتیم بیرون یه دوری زدیم و یک کمی خرید کردیم . اومدیم خونه نیم ساعتی خوابیدی . برای شام پیراشکی درست میکردم از...
-
۸۸/۹/۸
دوشنبه 9 آذر 1388 09:26
رسیدم خونه تو بغل مامانی خواب بودی در حالیکه کاسه سوپت دست نخورده تو سینی کنار مامانی بود . مامانی گفت این دومین بار بوده که برات سوپ را گرم کرده و نخوردی از خواب بودنت استفاده کردم و رفتم بخوابم چشمام تازه گرم شده بود که تو بیدار شدی مامانی بازم برات سوپ گرم کرد اما نخوردی . به هر زحمتی بود تا ۴.۵ خوابت کردم و تا ۶...
-
عید قربان
یکشنبه 8 آذر 1388 10:35
این هفته قرار گرفتن عید قربان در روز شنبه باعث شد تعطیلات آخر هفته طولانی تری داشته باشیم . پنجشنبه هم که طبق معمول بابایی آمد تهران و کلی شاد شدی . حکایتی شده این علاقه تو بابایی به هم . وقتی میبینیش چشمت برق خاصی میزنه و عکس العمل هایی که در برابرش نشون میدی را برای هیچ کس دیگه ای نداری . البته کلا به همجنس خودت...
-
۸۸/۹/۳
چهارشنبه 4 آذر 1388 10:20
جدایی از تو و خداحافظی های صبح گاهی که کار هر روزمه چون شب خونه مامانی موندیم دیگه لازم نبود لباس بپوشونم بهت و جابجات کنم . امروز هم اخبار رسیده از شما حاکی از بی اشتهایی و بد غذایی شما بود و کار بدانجا رسیده بود که ساعت ۳ که من رسیدم خونه هنوز مامانی درگیر بود که ناهار بده بخوری و تو هم به هیچ وجه زیر بار نمی رفتی...
-
۸۸/۹/۲
سهشنبه 3 آذر 1388 09:24
دیروز قبل از اینکه آمادت کنم از خواب بیدار شدی و شیر میخواستی منم گفتم حالا که بیدار شدی سریع لباس بپوشونم بهت و ببرمت شیر خوردن بمونه برای خونه مامانی این شد که تو به طرز وحشتناکی تا اونجا جیغ کشیدی و گریه کردی . شروع به شیر خوردنم که کردی دیگه بی خیال نمیشدی . آقای بابایی و خانواده که از خونه آمدند بیرون بهت گفتم...
-
۸۸/۹/۲
دوشنبه 2 آذر 1388 09:03
صبح وقتی لباس تنت کردم و آوردمت پایین خواب خواب بودی گذاشتمت تو کالسکه و پتوت هم یه جوری انداختم رو سقفش که دور تا دورت را بگیره باد بهت نخوره جلو در خونه مامانی که رسیدیم بابا داشت ماشین را از پارکینگ می آورد بیرون تا صداش را شنیدی نشستی و خلاصه تا رفتن بابا برنامه داشتیم و تو میخواستی پیشش باشی و گریه میکردی ....
-
آخرین روزهای آبان ماه
یکشنبه 1 آذر 1388 09:28
چهارشنبه اداره نیومدم یک کمی ناخوش احوال بودم اما خونه هم نموندم و رفتم به کارهای اداری که باید انجام میدادم رسیدم . پنج شنبه هم از اونجایی که باید می رفتیم عروسی از خواب که بیدار شدی بعد از خوردن صبحانه رفتیم حمام و تو حسابی شاد شدی . اما تا موقع رفتن نخوابیدی . حاضرت که کردم خوابیدی تا وقتی رسیدیم . مراسم خوبی بود...
-
۸۸/۸/۲۵
سهشنبه 26 آبان 1388 10:43
دیروز دوباره رفتم برات خرید خودم موندم چرا انقدر مود خرید گرفته منو هر چی میبینم دلم میخواد بخرم . البته دیگه از مود خرید اومدم بیرون چون دیگه حتی ۱ ریال هم تو حسابم نمونده . برات یه جوراب شلواری و یه شلوار مخمل و یه سرهمی و یه دونه از این گلدونا که تو نور گلش این طرف و اون طرف میره خریدم.مبارکت باشه . برگشتم مامانی...
-
۸۸/۸/۲۴
دوشنبه 25 آبان 1388 09:05
طبق معمول همیشه صبح از تو جدا شدم تا راهی اداره شوم . ساعت ۱۰ که تماس گرفتم مامانی گفت صبحانه ات را خوب نمیخوری و بنای ناسازگاری گذاشتی . اما بعدا گفت که ناهارت را خوب خوردی . کمی زودتر از اداره آمدم بیرون و رفتم بازار برات یه پیراهن و یک کلاه خریدم . یه لیوان نی دار و یه بسته هم کورن فلکس خریدم که عصر با بیسگوئیت بهت...
-
۸۸/۸/۲۳
یکشنبه 24 آبان 1388 09:28
صبح بعد از خوردن شیر از اونجایی که خیلی خسته بودی خوابیدی و من بعد از بوسیدنت از کنارت بلند شدم و بعد هم که طبق معمول از خونه بیرون اومدم . ساعت ۱۰ که تماس گرفتم خونه مامانی داشت بهت صبحانه میداد و تو هم شروع به جیغ کشیدن و گریه کردن کردی به مامانی میگفتی گوشی را بزار و با تلفن صحبت نکن . ساعت ۲ اومدم خونه یک کمی از...
-
تعطیلات آخر هفته با مامان
شنبه 23 آبان 1388 09:31
چهار شنبه هم شاد و خندان به استقبالم اومدی و بعد هم یه دوساعتی با هم خوابیدیم . بعد از یک هفته شب بالاخره رفتیم خونه و تو هم حسابی ذوق کردی و از این اتاق به اون اتاق رفتی تاساعت ۱۲ که با هم خوابیدیم . پنجشنبه صبح ساعت ۱۰ از خواب بیدار شدی و سریع صبحانه ات را دادم خوردی و آماده شدیم رفتیم مرکز بهداشت کارشناس اونجا گفت...
-
روزهای سخت و تلخ گذشته
چهارشنبه 20 آبان 1388 11:32
هفته تلخ زندگی ما از بامداد دوشنبه ۱۱ آبان شروع شد . تو با جیغ و گریه از خواب بیدار شدی و ترفندهای همیشگی پخش آهنگ و بغل گرفتن و راه بردنت جواب نمیداد . بعد از ۲ ساعت گریه یک دفعه شروع به سرفه کردی و حالت به هم خورد . گفتم حتما رو دل کردی و دیگه راحت شدی و میتونی بخوابی اما بازم شروع به بی تابی کردی . منم شروع کردم به...
-
۸۸/۸/۲۰
چهارشنبه 20 آبان 1388 08:41
صبح قبل از ساعت ۵ شروع به شیر خوردن کردی تا ۶ اما بازم موقعی که من لباس پوشیده بودم تا از خونه بیام بیرون جیغ بنفشی کشیدی و شروع به گریه کردی منم دلم نیومد برم و برگشتم پیشت کنار مامانی نشسته بودی تا من را دیدی خندیدی بعد از اینکه خوابوندمت اومدم بیرون . گزارش مامانی از ساعتهایی که نبودم این بود که همه چیز روبراه بوده...
-
پایان۱۴ ماهگی
سهشنبه 19 آبان 1388 12:40
سلام و صد سلام تصمیم گرفتم از امروز تریبون اینجا را که از اول هم دست خودم بود و فقط احساسات خودم را در غالب عکس و گفته از زبون عیسی مینوشتم خودم دست بگیرم . کمتر عکس بزارم بنا به دلایلی و بیشتر بنویسم حتی شاید هر روز نمیدونم شدنی باشه یا نه !!!!!!!!!!!! انشاالله عیسی که بزرگتر شد و میتونست خودش مطلب بزاره تریبون را...
-
گزارش با دست و پای لرزون
شنبه 9 آبان 1388 13:01
سلام و صد سلام با تاخیر یک روزه میلاد امام رضا (ع ) را به همه دوستان تبریک میگم . آرزو میکنم اما رضا (ع) واسطه ای بشه تا ما هم مثل خودش راضی بشیم به رضای خدا انشاالله خوب مامانم در حالیکه داره من را شکنجه میده طوری که وقتی بعضی ها را میبینم دست و پام بلرزه گزارش روزهای اخیر را بهتون میده . لطفا به آثار شکنجه که در...
-
شکوفایی
یکشنبه 26 مهر 1388 11:11
سلام و صد سلام به خاطر میزان اهمیت کودکان و روزشون ما یه پست را اختصاص دادیم به خاطرات روز کودک . و اما کارهای این روزهای من همچنان عاشق حمام و آب بازیم . گاهی وقتا بعد از حمام یه چرتی هم میزنم . تو هفته هم مامانم هر وقت که وقت بکنه من را می بره پارک هفته پیش من خیلی خوش غذا شده بودم . صبح یه کاسه پر سرلاک میخوردم ....
-
روز کودک
شنبه 25 مهر 1388 12:10
سلام و صد سلام به دوستای گل و مهربون بالاخره مامان بعد از یک هفته اومده تا عکسای روز کودک را براتون بزاره . آخه مامانم روز کودک با دوستاش قرار گذاشتند ما را ببرند پارک آب و آتش . ما هم زندایی و یلدا را با خودمون بردیم . جاتون خالی خیلی خوش گذشت . فقط حیف که مامانم من را نمی گذاشت زمین تا من چهار دست و پا برم وسط آبا...
-
بازیه آب
سهشنبه 14 مهر 1388 10:32
سلام و صد سلام ای بابا این حال ما که هنوز نفهمیدیم مریضی هست یا نیست چند روز سبب دوری ما از حمام شد . و من انقدر دلم برای حموم تنگ شده بود که حسابی به وجد اومدم . مامانمم که ذوق منو دید شروع به عکس انداختن کرد . بعد خودش که عکس ها را دید از نمایش قطرات آ ب تو عکس حسابی به وجد اومد و اینه که زود اومد اینجا تا گزارش بده...
-
عکسای گذشته
شنبه 11 مهر 1388 10:38
سلام به دوستای گل و مهربون تو ژستای قبل به علت ترافیک سوژه و عکس چند تا عکسام دیده نشد . امروز مامان از فرصت استفاده کرد و اونا را براتون گذاشت . و بالاخره یه شب که حسابی افتاده بودم رو دور چشمک زدن مامانم تونست ازم عکس بندازه . از اتفاقات دیگه ای که چند وقت پیش افتاد این بود که من به اتفاق مامانم رفتم ادارش . هم...
-
جشن تولد
دوشنبه 6 مهر 1388 10:32
خوب بالاخره مامانم جشن تولد من را گرفت . جشن خوبی شد یک عالمه هم مهمون داشتیم . مامانی خیلی زحمت کشید و خسته شد . اما خوب خودش بیشتر دلش میخواست که برام جشن تولد بگیره . تازه پول دار هم شدم و حدود ۳۵۰۰۰۰تومن وجه نقد گرفتم که ۲۰۰۰۰۰تومنش را مامانی و بابایی دادند . یک گردنبند و یک کاسه و قاشق عروسکی و یک عروسک هم کادو...
-
آلبوم من
سهشنبه 24 شهریور 1388 12:31
بالاخره آلبوم من داره آماده میشه دوشنبه با مامانم رفتیم آتلیه دوباره یک عالمه عکس انداختیم و صفحات آلبوم که آماده شده بود و مامانم دید و با کلی خواهش این عکس ها را از آقا گرفت تا بیاد اینجا و به شما نشون بده . منتظر آلبوم کاملم باشید ماشالله یادتون نره
-
یک سالگی
سهشنبه 24 شهریور 1388 11:10
سلام به دوستای گل و مهربون خوب ما هم بالاخره یک ساله شدیم . مامان من مدت ها قبل از تولدم نقشه کشیده بود که روز تولد امام حسن (ع) برام جشن تولد بگیره و یه عالمه کار میخواست بکنه آخه روز تولد خودم شب شهادت حضرت علی (ع) بود اما نقشه هایش را نقشه بر آب کردند و مامانم حسابی از اینکه برام تولد نگرفته ناراحت بود و خلاصه آخرش...
-
تولدت مبارک
پنجشنبه 19 شهریور 1388 14:34
پسر گلم عیسی نازم تولد یک سالگیت مبارک یک سال از شنیدن اوین صدای گریه ات از اولین نظاره کردنت از اولین در آغوش کشیدنت و در این یک سال هزارن اولین را تجربه کردم اولین قهقه ات اولین تلاشت برای نشستن اولین دست زدنت اولین دندان در آوردنت ووو چه شیرین بودن بسیاری از آنها و چه تلخ برخی دیگر چند روزی است که به نوشتن چند خطی...
-
یک سالگی نزدیک است
یکشنبه 15 شهریور 1388 13:06
سلام و صد سلام به دوست جونای مهربونم امیدوارم که خوب و خوش و سلامت باشید . راستش چند روزه دیگه تولد ۱ سالگی منه و ظاهرا قراره که اون روز تریبون را مامان دست بگیره اینه که مجبور شد سه روز جلوتر بیاد و گزارش احوالات من را بده . تو پست قبل گفتم که قراره برم آتلیه . مامانم دوست داشت میرم آتلیه با یه لباس جدید هم عکس...
-
تغییرات جدید
سهشنبه 3 شهریور 1388 09:46
سلام و صد سلام بالاخره من اومدم تا دوباره یک کمی از خودم بگم براتون . البته تصمیم دارم یه مدتی زیاد به مامانم سخت نگیرم آخه مامانم مشکلات زیادی داره که میخواد یه تنه به جنگ همشون بره . راستش زندگی من دچار یک تغییر اساسی شد که من فعلا ازش چیزی سر در نمیارم . شاید یه روزی که بزرگتر شدم و ازش سر در آوردم بیام در موردش...
-
آخرین ماه گرد
چهارشنبه 21 مرداد 1388 10:34
سلام به دوستای گل و مهربون اول از همه با کمی تاخیر میلاد امام زمان (عج ) را به همتون تبریک میگم . شب میلاد امام (عج ) مامانم من را برد تو کوچه جشن بود کمی آنجا نشستیم بابایی هم از کاشان رسید آمد پیشمون و کلی من و بوس کرد و باهام بازی کرد . بعد با مامانم رفتیم خونه دوستش آنجا جشن بود و یه خانمی میخوند و بقیه دست می...
-
اولین مریضی
دوشنبه 12 مرداد 1388 08:53
سلام به دوستای خوب و مهربون همون طور که تو پست قبل گفتم در راستای تجربه اولین ها من برای اولین بار مریض شدم . و چشمتون روز بد نبینه چه مریضی سختی بود . سرفه هایی میکردم که قلب هر شنونده ای را به درد می آورد . بعدش هم دردم میومد گریه می کردم . همش تب داشتم و هی میسوختم . ۵ شبه تمام تا صبح نخوابیدم و از شدت درد و تب...