چهار شنبه هم شاد و خندان به استقبالم اومدی و بعد هم یه دوساعتی با هم خوابیدیم .
بعد از یک هفته شب بالاخره رفتیم خونه و تو هم حسابی ذوق کردی و از این اتاق به اون اتاق رفتی تاساعت ۱۲ که با هم خوابیدیم .
پنجشنبه صبح ساعت ۱۰ از خواب بیدار شدی و سریع صبحانه ات را دادم خوردی و آماده شدیم رفتیم مرکز بهداشت کارشناس اونجا گفت که ماه دیگه باید بیاریش و زود آوردیش اما وقتی فهمید راه نمیری من را نگران کرد و گفت که باید بررسی بشه و دکتر ارتوپد ببیندت خدای نکرده مشگل نداشته باشی
از اونجا هم به اتفاق هم رفتیم دفتر خونه و یه کار نیمه تمومی که داشتیم و توش نحثی افتاده بود را بالاخره انجام دادیم. در ارتباط با این موضوع یه یادداشت کوچولو برات میزارم .
تو راه هم شما خوابت برد .
شب هم که طبق معمول بابایی آمد تهران و تو به عشقت رسیدی و دیگه ما رو تحویل نمیگرفتی من و دایی هم چند دقیقه رفتیم بیرون و برگشتم شما با مامانی حمام بودی و جریان از این قرار بود که مامانی که رفته بود حمام شما صدای آب را که شنیده بودی رفته بودی پشت در و گریه زاری راه انداخته بودی تا مجبور شده بود تو را هم ببره .
جمعه هم تا کارامون را کردیم بیاییم خونه مامانی ظهر بود . دایی و زن دایی و یلدا هم اونجا بودند .
تو و یلدا ۲ هفته ای بود که همدیگر را ندیده بودید با دیدن هم حسابی گل از گلتون شکفت .
یلدا با دیدن تو بیشتر واکنش نشون میده و ذوق میکنه بعد هر جا تو میری اونم پشت سرت میاد
بعد از ظهر جمعه هم به اتفاق بابایی و مامانی و مامان جون رفتیم خرید .
پنجشنبه عروسی دعوتیم رفتیم برای کوچکترین(تو) و بزرگترین(مامانجون) عضو جمعمون خرید .
برات یه ژیله و یه کفش و یه شال گردن و کلاه خریدم . اولش با کفشه مشگل داشتی ولی بعد خوشت اومد و سعی میکردی پاشنه پات را زمین بکوبی تا صدا بده . الهی که مبارکت باشه و هزارتاش را پاره کنی
تو راه هم یه چرت زدی اما شب به هیچ عنوان حاضر به خوابیدن نبودی و تا ساعت ۲ بامداد همه را گذاشته بودی سر کار از این طرف خونه به اون طرف میرفتی و جیغ و داد سر و صدا و رقص و آواز
الهی که من قربونت برم الهی که همیشه پر از انرژی و شادی باشی