شازده کوچولو

اکنون به برکت آمدن توست.که معنای واقعی شکفتن عشق را درک میکنم..

شازده کوچولو

اکنون به برکت آمدن توست.که معنای واقعی شکفتن عشق را درک میکنم..

روزهای سخت و تلخ گذشته

هفته تلخ زندگی ما از بامداد دوشنبه ۱۱ آبان شروع شد . تو با جیغ و گریه از خواب بیدار شدی و ترفندهای همیشگی پخش آهنگ و بغل گرفتن و راه بردنت جواب نمیداد . بعد از ۲ ساعت گریه یک دفعه شروع به سرفه کردی و حالت به هم خورد . گفتم حتما رو دل کردی و دیگه راحت شدی و میتونی بخوابی اما بازم شروع به بی تابی کردی . منم شروع کردم به ماساژ دادن دلت یک کمی آروم شدی و شکمت کار کرد من هر لحظا احساس میکردم تو دیگه خلاص شدی اما تا میومد خوابت ببره دل پیچت شروع میشد وووو 

خلاصه تا صبح هر دو بیدار موندیم و نتونستیم بخوابیم و این اول ماجرا بود و متاستفانه این وضعیت یک هفته ادامه داشت و لحظات سخت و تلخی بر ما گذشت . 

صبح با مامانی بردیمت دکتر گفت ویروسیه و چیز مهمی نیست . قرار شد بهت سرم خوراکی بدیم اما تو نمی خوردی به شدت عطش برای آب داشتی و یک لیوان آب را یه جا سر میکشیدی بعد حالت به هم میخورد   

شب شروع به بی تابی کردی انگار درد میکشیدی اما نمیدونستیم کجات درد میکنه با دایی میثم و مامانی بردیمت بیمارستان مفید ۳ ساعت اونجا تحت نظر بودی سرم خوراکی دادند همون جا با سرنگ بهت دادیم چون خنک بود راحت تر میخوردی بعد از خوردن یک لیوان سرم حالت بهتر شد و مرخصت کردند ساعت از ۳ گذشته بود که آمدیم خونه 

سه شنبه روز سخت تری بود وضعیتت تغییری نکرده بود اما چون مریضی ادامه داشت طاقتت کمتر شده بود . تا شب فقط مشگلت همون اسهال و استفراغ بود اما شب حالی پیدا کردی که اون شب برام شد تلخ ترین شب زندگیم . 

وای که چقدر زجه زدم و گریه کردم حاضر بودم همون لحظه بمیرم اما درد کشیدن تو را نبینم . 

از درد به خودت میپیچیدی و سیاه و کبود میشدی انگار دیگه نمیتونستی نفس بکشی وقتی تو بغلم بودی میخواستی خودت را پرت کنی بیرون و می گذاشتمت زمین خودت را میانداختی رو پام که بغلت کنم . 

در حالیکه اشک امانم نمیداد چند بار روی دست بلنت کردم و تو دلم خدا را صدا کردم و آنچنان از درون فریاد میزدم که استخوانم درد میگرفت 

اما درد تو را ول نمیکرد و امانت را بریده بود  

دیگه طاقت نداشتم گذاشتمت زمین و روبروت سجده کردم و فقط جیغ میکشیدم و خدا و اماما را صدا میکردم و ازشون میخواستم کمکت کنند  

خدایا همچین روزی را برای هیچ مادری نخواه  

همش نگران بودم نکنه خدای نکرده آنفولانزا گرفته باشی با دکتر ناطقیان تماس گرفتم گفت ببرش بیمارستان تا معاینش کنند . 

دوباره با دایی و مامانی رفتیم بیمارستان حضرت علی اصغر (ع) بستری شدی و بهت سرم وصل کردند موقع وصل سرم خیلی بی تابی کردی و من تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که در راهرو بیمارستان راه بروم و اشک بریزم . 

 

انقدر تو این مدت بی خوابی کشیده بودی که بعد از سرم  تا صبح خوابیدی دیگه نه از تب خبری بود و نه از اسهال و استفراغ من هم شادمان بودم که تو خوب شدی   

صبح ساعت ۱۰ مرخصت کردند . 

اما بعد از اینکه رسیدیم خونه دوباره همان آش و همان کاسه . 

روزی یک لیتر بهت سرم خوراکی میدادم حتی وقتی خواب بودی من بالاسرت مینشستم با سرنگ بهت میدادم میخوردی .  

تو خواب هم کاملا هوشیاری  

بهت میگفتم مامان یه خورده بخور خنک شی تو هم دهنت را باز میکردی و من سرم را میریختم تو دهنت و میخوردی  انقدر تشنه بودی که هر جا لیوان آب میدیدی خودت بر میداشتی و سر میکشیدی  

و وقتی سرنگ را تو دستم میدیدی دهنت را باز میکردی تا بهت سرم بدم . 

انگار خودت فهمیده بودی برای اینکه حالت بدتر نشه باید این نوشیدنی نه چندان خوشمزه را بخوری 

اما هر روز به غروب که میرسید حالت بد جوری خراب میشد و بی تاب میشدی طوری که تا دکتر نمیبردمت خیالم راحت نمیشد . 

چهارشنبه شب هم بردمت مطب دکتر ناطقیان فهمیدم که تو این شرایط آب میوه برات خوب نبوده و نباید میخوردی  همینطور شیرم به خاطر لاکتوزش اذیتت میکرد که دوز قرصت را برد بالا و برات شیر خشک مخصوص نوشت و گفت سعی کنم که بخوری .

دکتر برات نامه بستری نوشت و گفت بهش آب میوه نده اگه خوب شد که هیچ اگه نشد بیارش برای بستری  

به خاطر نوشیدن یک لیتر سرم و خوردن شیر خشک البته با اشد مجازات (خداییش شیرش هم خیلی بد مزه بود)حال عمومیت خوب بود اما وضعت تغییری نکرده بود و من خیلی نگران بودم  

خلاصه روز جمعه دوباره در بیمارستان بستریت کردیم وای که چه شب بدی بود .  

به محض اینکه رسیدیم بیمارستان حالت خیلی خراب شد تقریبا نیم ساعتی یک بار بیرون روی و چون پات سوخته بود موقع تمیز کردنت اذیت میشدی و جیغ و دادی راه میانداختی که نگو 

خلاصه اون شب بیمارستان را گذاشته بودی روی سرت به خاطر سرم توی دستت ناراحت بودی همش میخواستی درش بیاری   

خلاصه که من تمام شب را مشغول عوض کردن تو بودم هنوز دستهام را نشسته بودم که باید دست به کار میشدم . خیلی خیلی سخت گذشت  

شنبه ظهر بالاخره حاضر شدی چند تا قاشق سوپ بخوری شب مامانی و بابایی آمدند برات سوپ آوردند چند تا قاشق خوردی و بعد هم مرخصت کردیم و آوردیمت خونه  

دکتر گفت برات پودر نهالین ۶ بگیریم که شیر و شکر نداره و سعی کنیم بهت غذا بدیم و شیر خشک. 

شیر من را نباید میخوردی اما حاضر نبودی ازش بگذری دیگه به هر ترفندی بود انقدر سیرت میکردیم که برای رفع گشنگی شیر مامان را نخواهی شکر خدا اشتهات یک کمی بهتر شده بود و حاضر بودی غذا بخوری و همین باعث شد که حالت بهتر بشه  

شکر خدا که الان حالت خیلی بهتره  

امیدوارم دیگه هیچ وقت هیچ وقت مریض نشیییییییییییییییی  

از خدا میخوام این روزها و این شبا را برای هیچ پدر و مادری نخواد تو زندگی تو هم دیگه همچین روزهایی وجود نداشته باشه و من هر یادداشتی برات میزارم پر از نشاط و شادی و بازی و پیشرفتت باشه   

نازنینم دوستت دارم

نظرات 1 + ارسال نظر
مامان رهام دوشنبه 3 اسفند 1388 ساعت 10:27

تو این پست اشکمو درآوردی
یاد مریضی رهامم افتادم
می فهمیدم چی میگی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد