شازده کوچولو

اکنون به برکت آمدن توست.که معنای واقعی شکفتن عشق را درک میکنم..

شازده کوچولو

اکنون به برکت آمدن توست.که معنای واقعی شکفتن عشق را درک میکنم..

یه یاد داشت کوچک

خوب بالاخره رفتم محضر و درست سه ماه بعد از اون روز دل انگیز که پدرت اون بلا را سرمون آورد (۲۲ مرداد)و دو ماه و دو هفته بعد از گرفت حکم از دادگاه سند ازدواج را به دفترخونه دادم و به جاش سند طلاق را گرفتم . 

تو این سه ماه پدرت حتی یک بار هم بابت کار وحشتناکی که کرد عذر خواهی نکرد و کوچکترین تلاشی نکرد که زندگیش را برای کنار تو بودن حفظ کنه و تازه هر بار تماس گرفت و کلی اعصاب خوردی برای من درست کرد که چرا زودتر نمیری ثبتش کنی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

کم کم احساس کردم همه کاراش با نقشه بوده و عمداً انقدر من را آزار داده تا من بگم مهرم حلال و جونم آزاد  

الان سه هفته است که نه تو رو دیده و نه حتی تماس گرفته که حالت را بپرسه از یه نظر خوشحالم که دیگه نمیخواد ادای یه پدر را ولو برای ۲ ساعت در بیاره   

تو این سه ماه هیچ کدام از بستگان پدریت ههم حتی عمو محسنت که فکر میکردم از بقیه با معرفت تره و ... هم یه زنگ نزد ببینه تو خوبی سالمی ؟ مشگلی نداریم ؟  

توقع داشتم زنگ بزنه و بگه اگه برادرم نامرد بود و یه همچین زندگی برات درست کرد اگه یه وقت مشگلی داشتی من هستم  

از این فکر خودم خندم میگیره 

دانشا و این کارا  

چقدر خوشحالم که با این کار تو از اونا و این همه خصوصیته بی خاصیتی و بی عاطفگی فاصله میگیری  

روزی که به عقد پدرت درومدم دلم پر از تردید بود و از شدت اضطراب قلبم داشت میومد تو دهنم . 

ولی پنجشنبه حتی یه لحظه هم موقع امضای سند طلاق دلم نلرزید . 

تو این مدت هر چه بیشتر پیش رفتیم بیشتر به درستی کارم ایمان آوردم  

بیشتر مطمئن شدم که اون مرد لیاقت کنار تو بودن را نداره  

فقط خیلی متاستف و شرمنده ام که چنین مرد بی لیاقت و دونی را برای زندگی اتخاب کرده بودم و این اشتباه باعث شد از وجود یه پدر خو بی بهره بشی . 

خدا سایه بابایی را از سرمون کم نکنه  

و امیدوارم خدا از این به بعد هر چی برات میخواد خیر و برکت باشه  

نازنیم دوستت دارم 

پ.ن ۱: در تاریخ ۱/۴/۸۹ بعد از ۷ماه این یادداشت را منتشر میکنم .

آخرین پست

شنبه از صبح خانه ماندیم . 

میخواستم بشقاب همسایه را بدم که شما فرهان را دیدی و انقدر ذوق کردی که مجبور شدیم بریم خونه همسایه . اونجا که رفتی فرهان یادت رفت و مشغول اسباب بازی هاش شدی . 

مامان فرهان هم زحمت کشید و برای تو فرهان ناهار آورد دوتایی غذاتون را خوردید . 

عصر هم از خواب که بیدار شدی حاضر شدیم با  هم رفیتم تو پارک یه دوری زدیم و بعد هم رفیتم منزل بابایی شب هم آنجا ماندیم . 

ساعت ۱۱ خوابیدی ساعت ۱۲.۵ با جیغ و شیون از خواب بیدار شدی و به شدت گریه میکردی .  

بینیت پر بود و راحت نفس نمی کشیدی به سختی تخلیه نمودیم و خلاصه با سی دی توتو ساکت شدی و ساعت حدود ۲ بود که بالاخره خوابیدی . 

صبح روز عید بد اخلاق از خواب بیدار شدی و بی اشتها حاضر نشدی حتی حلیم بخوری !!!!!!!!!!! 

 به خاطراینکه مامانی از سادات بود منزل بابایی شلوغ بود و مهمون داشتیم و سرمون حسابی شلوغ بود .

تو هم یک کمی آب ریزش بینی داشتی ترسیدم سرما خورده باشی آب شلغم خام را گرفتم با کمی عسل دادم خوردی و برات سوپ درست کردم  اما ناهارت را هم نخوردی و خوابیدی . 

از خواب بیدار شدی سرحال تر بودی .  

شب کمی از سوپت را خوردی و ما باز هم منزل بابایی موندیم . 

صبح ساعت ۴ صبح بابایی بلند شد و بلند بلند نماز خواند و تو هم تا صدایش را شنیدی چشمانت را باز کردی و نشستی و تا بابایی را ندیدی رضایت ندادی احتمالا حس میکردی بابایی داره میره و میخواستی آخرین بار قبل از رفتن بری بغلش  

یک کم که پیشش موندی کوتاه آمدی و خوابیدی . 

خیلی دوستت دارم کوچولوی نازنینم . 

********************* 

بنا به دلایلی خیلی شخصی دیگه نمی خوام تو این وبلاگ مطلبی بنویسم . 

همین جا از همه کسانی که تو این مدت ما را همراهی کردند تشکر میکنم و از همه التماس دعا دارم . 

عید غدیر

عید غدیر پیاپیش مبارک  

پسرم عید غدیر از اون اعیادیه که من توش یه حس غربت و غمی دارم اونم به خاطر نبودن امام و مولامونه که البته امیدوارم روزی که تو این پست را میخونی این هجران به پایان رسیده باشه و عطر وجودش همه دنیا را احاطه کرده باشه تا همون طور که بزرگان گفتند دنیا پر از عشق و محبت بشه پر ازصداقت و مردانگی . 

دیگه شاهد نامردی مرد نماها و نا رفیقی دوست نماها نباشیم . 

این روزها دلم گرفته خیلی و  بیش از هز زمان دیگه ای دلم میخواد زودتر مردی بشی که سر روشونه هات بزارم و برات از روزگار ی که بهم رفت بگم . 

دیشب که به این موضوع فکر میکردم با خودم گفتم ای بابا روزی که شونه هاش تکیه گاه بشه یا خودش یک نفر را پیدا کرده که براش پشت بشه یا یکی پیداش کرده و تکیه گاه خودش کرده . 

راضیم به رضای خدا و شادم به شادی تو  

احساس میکنم تو هم حال و هوام را درک میکنی چون این روزها بیش از هر زمان دیگه ای مامانی شدی و حاضر نمیشی یه لحظه ازم جدا شی . 

و اما گزارش این روزها  

چند شبه شکر خدا خوب میخوابی و چند ساعتی پیوسته میخوابی . خوراکت هم که مثل قبل یه روز خوب و یه روز بد  . 

دیشب برای اولین بار میگو خوردی نمیدونم چون با چنگال میخوردی خوشت میومد یا واقعا طعمش را هم دوست داشتی . 

چهار شنبه شب هم مهمون خیلی عزیزی برامون امد . یک دوست عزیز که برکت وجودت باعث آشنایی ما شده بود . یه مامان نی نی شهریور ۸۷ مامان رونیکا . خاله ژولیت از مالزی آمده بود و یه شب افتخار میزبانیشون به من و شما رسید .   

تو هم پسر خوبی بودی و به جز لحظه ورودشون که یک کمی گریه کردی مراتب مهمان نوازی را به نحو احسن انجام دادی . شب تا خاله ژولیت بیدار بود و پای کامپیوتر تو هم بیدار بودی و از سر کولش بالا میرفتی .  

صبح هم برای اولین بار ساعت ۷ صبح بعد از شنیدن صدای رونیکا از خواب بیدار شدی . 

بعد از ظهر پنج شنبه هم قرار بود مامانای شریور ۸۷ و با کوچولوهاشون دور هم جمع بشند . که به اتفاق خاله و رونیکا راهی شدیم خیلی تو راه بودیم هر دوتون تمام مسیر را خوابیدید . 

این بار برخلاف دفعات قبل مهمونی خوش نگذشت و شرایطی پیش آمد که .... بماند فکر کنم حال من طبق معمول روت اثر داشت و بر خلاف همیشه که با همه مهربونی و اصلا اهل غریبی کردن و بهانه گرفتن نیستی مدام در حال گریه کردن و غریبی کردن بودی نیم ساعت بیشتر نموندیم و برگشتیم و رفتیم منزل بابایی از کاشان آمده بود و بی قرار دیدن تو . 

جمعه هم بعد از خوردن صبحانه و تمیز کردن خانه رفتیم منزل بابایی . بابایی تو را وایسوند میشه گفت بیش از یک دقیقه ایستادی . بعدش هم رفتیم حمام و ناهارت را هم تو حمام میل نمودی . 

حسابی هم با یلدا بازی کردی . 

شب هم ساعت ۱۱ خوابت گرفت آمادت کردم آمدیم خانه یه شیر اساسی خوردی و خوابیدی . 

الان هم در خواب ناز به سر می بری . 

خوابای خوب ببینی نازنینم . 

۸۸/۹/۹

بازم رسیدم خواب بودی غذات را هم نخورده بودی   

رو کاناپه خوابیدم یه بار بیدار شدی شیر خودی و چند دقیقه دیگه خوابیدی خلاصه کلا اجازه دادی نیم ساعت بخوابم . 

بعدش هم حاضر شدی چند تا قاشق سوپ بخوری . 

ساعت ۶ با هم رفتیم بیرون یه دوری زدیم و یک کمی  خرید کردیم . اومدیم خونه نیم ساعتی خوابیدی .

برای شام پیراشکی درست میکردم از نونش خوشت آمد و چند تکه ای خوردی  .  

برای خودت هم شام ماکارانی صدفی با سس قارچ و کرفس و گوجه و گوشت چرخ کرده درست کردم البته همش به صورت رنده شده یک کمی خوردی .  یک کمی هم ژله توت فرنگی خوردی . 

مامانی هم رفته بود خرید برات دی وی دی دیلی و سنجاب ها را خریده بود که بیشتر خودمون دیدیم و لذت بردیم . 

دیشب دیدم خودت سراغه حلقه هوشت رفتی و داری سعی میکنی آدمک سرش را جا بزنی . 

دیگه اینکه چند باری هم رفتی واکرت را برداشتی و دور خونه چرخیدی و دوباری هم موقعی که شونه هام را گرفته بودی و ایستاده بودی دستت را چند ثانیه رها کردی . 

بابا راه برو دیگه پسر مجبورم نکن ببرمت کلی آزمایش و ... ازت بگیرم مطمئنم مشگلی نداری پس نزار کار به اونجاها برسه . 

دیشب خوابت که گرفته بود دوباره حسابی به قول خودم محبتت قلمبه شده بود و با تمام قوا پیشانی و سایر اعضای صورتت را میکوبیدی تو لبم تا ببوسمت اینجور وقتا معمولا حسابی دهان و دندان و بینی بنده را داغون می نمائید . 

طبق معمول ساعت حدود ۱۲ خوابیدی منم انقدر خسته بودم که همون موقع خوابم رفت و بیدار شدم دیدم ساعت ۴:۳۶ دقیقه است سرحال بودم با دیدن ساعت کلی ذوق کردم که میتونم حدود یک ساعت و نیم دیگه بخوابم اما شما دیگه اجازه صادر ننمودید و هر چند دقیقه یک بار نقی نمودید در حسرت خواب بعدی ماندیم . 

خدایت حافظ و پشت و پناهت باشد .

۸۸/۹/۸

رسیدم خونه تو بغل مامانی خواب بودی در حالیکه کاسه سوپت دست نخورده تو سینی کنار مامانی بود .  

مامانی گفت این دومین بار بوده که برات سوپ را گرم کرده و نخوردی  

از خواب بودنت استفاده کردم و رفتم بخوابم چشمام تازه گرم شده بود که تو بیدار شدی  

مامانی بازم برات سوپ گرم کرد اما نخوردی . 

به هر زحمتی بود تا ۴.۵ خوابت کردم و تا ۶ خوابیدیم . 

عصر کمی مویز با یک عدد بیسگویت جمانه میل نمودی . 

سوپ را هم با کلک روی کابینت گذاشتن بازی با پارچ آب میل نمودی . 

ساعت ۹ یه چرت نیم ساعته زدی بیدار شدی یک کمی بد قلقی کردی اما زود حالت آمد سر جاش . 

یک کمی تو خونه راه رفتیم یک کمی با واکرت راه رفتی . با هم با حلقه هوشت بازی کردیم . خودت سراغش نمیری اما وقتی من بهمش می ریزم تو حلقه ها را میزاری سر جاش سریع هم میری سراغه حلقه آخر و میخوای زود اون را بزاری سر جاش .  

ساعت حدود ۱۲ خوابیدی و شکر خدا خوب خوابیدی  

هیشه عاشقتم  

عاشقتم همیشه 

عید قربان

این هفته قرار گرفتن عید قربان در روز شنبه باعث شد تعطیلات آخر هفته طولانی تری داشته باشیم  . 

پنجشنبه هم که طبق معمول بابایی آمد تهران و کلی شاد شدی . 

حکایتی شده این علاقه تو بابایی به هم . وقتی میبینیش چشمت برق خاصی میزنه و عکس العمل هایی که در برابرش نشون میدی را برای هیچ کس دیگه ای نداری . 

البته کلا به همجنس خودت بیشتر گرایش داری و کلا بچه اجتماعی هستی و اهل غریبی کردن نیستی و راحت با همه دوست میشی  

آقای همسایه را که می بینی بدون اینکه بخواد بغلت کنه خودت را میکشی طرفش و خلاصه که خودت را تو دل همه جا مکنی  

پنجشنبه از فروشگاه تحفه آمده بودند برای لکه گیری ناهار خوری تا ولت میکردم بدو بدو میرفتی پای آقا را میگرفتی که بغلت کنه  

یه اتفاق جالبی هم که مامانی تعریف کرد این بود که چهارشنبه من که اداره بودم دکمه پیام گیر تلفن را زدی و صدای من که پیام گذاشته بودم وقتی پخش شده زدی زیر گریه  

یعنی دیگه صدام را از پشت تلفن میشناسی قربونت برم الهی  

دیگه این که از چهار شنبه چند ثانیه ای شروع کردی بایستی البته بیشتر از اونی که خودت دستت را رها کنی ما دستت را رها میکنیم و تشویقت میکنیم تا بدون تکیه گاه بایستی . تا شنبه به یک دقیقه رسید البته در این بین باید به تشویق مکرر و یک صدا ادامه دهیم. 

 جمعه هم با هم رفتیم خرید البته به اتفاق مامانی و زن عمو  تو هم وسط کار خوابت گرفت و یک بهانه گیری و گریه اساسی راه انداختی  

عصر جمعه هم رفتی حمام و بعد از چند روز حسابی آب بازی کردی . 

شب رفتیم خونمون . و برای اولین بار ساعت ۱ نشده بود خوابیدی ساعت ۶ صبح بیدار شدی . ساعت را دیدم باورم نمیشد ۵ ساعت مداوم خوابیدم .

روز عید هم خونه بودیم شب هم مامانی و بابایی آمدند پشمون بعد هم با اصرا ر به خاطر اینکه فردا تو اذیت نشی من را راضی کردند که شب برم اونجا بخوابم . 

اما چشمت روز بد نبینه چه خوابیدنی یک دقیقه نگذاشتی چشمام روی هم بره تا صبح همش نق زدی و دنده به دنده شدی و شیر خوردی جیغ کشیدی وووو خلاصه که تلافی شب قبل را در آوردی حسابی 

الان هم دارم از خواب میمیرم ولی باید تا ۵ بعد از ظهر صبر کنم البته به شرط اینکه اون موقع شما میل به خواب داشته باشی . 

امیدوارم بد قلقی دیشبت بی دلیل بوده باشه 

خدا حفظت کنه عزیزکم

۸۸/۹/۳

جدایی از تو و خداحافظی های صبح گاهی که کار هر روزمه چون شب خونه مامانی موندیم دیگه لازم نبود لباس بپوشونم بهت و جابجات کنم . 

امروز هم اخبار رسیده از شما حاکی از بی اشتهایی و بد غذایی شما بود و کار بدانجا رسیده بود که ساعت ۳ که من رسیدم خونه هنوز مامانی درگیر بود که ناهار بده بخوری و تو هم به هیچ وجه زیر بار نمی رفتی 

بعد هم چند تا قاشق کوچیک آش رشته خوردی و به سوپ خودت لب نزدی  

عصر هم دیر تر و کمتر از روزهای دیگه خوابیدی . 

وقتی میرسم خونه خیلی شادی میکنی همش به این طرف و اون طرف میری و الکی میخندی و ما رو میخندونی  

مامانی هم بهت میگه ای ناقلا صبح تا بعد از ظهر از این کارا نمیکنی خوب تا مامانت را میبینی شارژ میشی  

قبلا می رسیدم یا خواب بودی یا چند دقیقه بعدش با هم میخوابیدیم ولی حالا باید اول ۲ ساعت با هم بازی کنیم بعد بخوابی . 

هر چی بزرگتر میشی مامانی را هم بیشتر اذیت میکنی چند وقته میرسم میبینم خونه همون جوریه که صبح رفتم و فهمیدم تو نمیزاری مامانی هیچ کاری بکنه حتی نمیزاری به قالی بافیش برسه تا میشینه پای قالی میری پاش را میگیری و جیغ میکشی که بغلت کنه تا با ریشه ها بازی کنی . به مامانی سفارش اکید کردم که دیگه به حرفات گوش نکنه و به اصطلاح لوست نکنه 

شام هم به زور و با مکافات چند تا قاشق سوپ خوردی یک کمی هم شوید پلو با ماهی خوردی . 

ساعت تقریبا ۱۲ بود که خوابیدی و من بالاخره موفق شدم ناخن هایت را بگیرم .

۸۸/۹/۲

دیروز قبل از اینکه آمادت کنم از خواب بیدار شدی و شیر میخواستی منم گفتم حالا که بیدار شدی سریع لباس بپوشونم بهت و ببرمت شیر خوردن بمونه برای خونه مامانی این شد که تو به طرز وحشتناکی تا اونجا جیغ کشیدی و گریه کردی . 

شروع به شیر خوردنم که کردی دیگه بی خیال نمیشدی . آقای بابایی و خانواده که از خونه آمدند بیرون بهت گفتم مامان دیرم شدم اگه نزاری برم مجبور میشم با اتوبوس برماااااااااااااااا 

تو هم رضایت دادی الهی که من قربونت برم . 

صبح ها معمولا وقتایی که دیرم میشه و تو در حال شیر خوردنی وقتی با التماس باهات مطرح میکنم که داره دیرم میشه مثل آقا پسرای گل اجازه خروج بنده را صادر میکنی. 

صبحانت را به زور خورده بودی شیر پاستوریزه هم امروز به مزاغتون خوش نیامده بود و مامانی برات شیر خشک درست کرده بود .  

در راه برگشت به خونه برات تخم بلدر چین و سرلاک و دنت توت فرنگی و شیر موز خریدم . 

هوا بس ناجوانمردانه سرد بود اینه که ترسیدم ببرمت خونه و خونه مامانی موندیم البته یه بهونه دیگه هم برای موندن داشتیم .  

شب تولد مامانی بود .شب همه دور هم جمع شدیم . برای مامانی یه میز ناهار خوری کوچکتر گرفتیم که تو بهش عادت نداری و دلت میخواست مثل قبل موقع غذا خوردن بری رو میز بشینی که خوب میسر نبود و حسابی کلافه بودی . 

شامت سوپ  بلدرچین بود که بد نخوردی شکرررررررررررررررررر  

بعد از مدت ها ژله طالبی خوردی . 

شب هم ساعت ۱۲.۵ خوابیدی  

به قول مامان یه بنده خدایی  

عاشقتم همیشه  

همیشه عاشقتم   

  

۸۸/۹/۲

صبح وقتی لباس تنت کردم و آوردمت پایین خواب خواب بودی گذاشتمت تو کالسکه و پتوت هم یه جوری انداختم رو سقفش که دور تا دورت را بگیره باد بهت نخوره جلو در خونه مامانی که رسیدیم بابا داشت ماشین را از پارکینگ می آورد بیرون تا صداش را شنیدی نشستی و خلاصه تا رفتن بابا برنامه داشتیم و تو میخواستی پیشش باشی و گریه میکردی . 

 مامانی گفت صبحانه ات را هم خوب نخوردی بهش گفتم سوپت را میکس کنه شاید بخوری که خوشبختانه جواب داد و بعد از چند روز بالاخره ناهارت را خوردی . 

از اداره که اومدم آمادت کردم و رفتیم خونه ۵ تا ۷ خوابیدیم و بعدش یک کمی سیب خوردی . 

منم یک کمی به نظافت خونه رسیدم . 

شامت را هم خوردی البته به سختی و با سپری کردن ۱ ساعت زمان . 

بعد هم رفم دستشویی را بشورم اولش خیلی جیغ و داد کردی ولی بعدش ساکت شدی منم با خودم گفتم حتما با خودت کنار اومدی که مامان کار داره . 

یه خورده که گذشت دیدم بدجور ساکتی و خبری ازت نیست در را که باز کردم دیدم گچ هایی که تبله کرده بود به خاطر نم همه را کندی و تو خونه پخش کردی  

این شد که مجبور شدم کل خونه را جارو کنم . 

ساعت ۱۲ هم خوابیدی . 

آخرین روزهای آبان ماه

چهارشنبه اداره نیومدم یک کمی ناخوش احوال بودم اما خونه هم نموندم و رفتم به کارهای اداری که باید انجام میدادم رسیدم .  

پنج شنبه هم از اونجایی که باید می رفتیم عروسی از خواب که بیدار شدی بعد از خوردن صبحانه رفتیم حمام و تو حسابی شاد شدی . 

اما تا موقع رفتن نخوابیدی . حاضرت که کردم خوابیدی تا وقتی رسیدیم . 

مراسم خوبی بود اما حیف که هوا خیلی سرد بود همین مسئله باعث شد زیاد خوش نگذرونیم .  

 

 

شما هم برای اولین بار استقبال خوبی از کباب کردی و شام کباب خوردی . 

اما از همون روز چهارشنه شدید بی اشتها شدی و لب به غذا نمیزنی و فقط دلت میخواد شیر بخوری مامانی هم رفته برات یه شیر خشک مکمل گرفته و شبا درست میکنیم با سرنگ بهت میدیم . 

جمعه هم منزل مامانی همه دور هم بودیم دایی جلیل و مامان جون و دایی احسان و زن دایی و یلدا . تو باز هم غذا نخوردی . 

ظهر تا ظرف غذا را دیدی شروع به گریه کردی بعد من میخواستم کفش پات کنم که گریت شدید تر شد هر چی بغلت کردم و باهات صحبت کردم بی فایده بود منم فکر کردم به خاطر غذا اینجوری میکنی گذاشتمت زمین به اصطلاح دیگه تحویلت نگرفتم اما تو بی خیال نمیشدی تا اینکه مجبور شدم بهت شیر بدم و بعدش هم خوابت برد . 

از خواب که بیدار شدی باز خواستم کفشات را پات کنم که راه بریم زدی زیر گریه و داستان تکرار شد خیلی تعجب کردیم خلاصه که پای چپت را حاضر نبودی زمین بزاری دیگه مطمئن شدیم که پات مشگلی داره بابایی نور انداخت و من کف پات را نگاه کردم و عاقبت فهمیدیم یه چیزی اندازه سر سوزن خیلی کوچیک بود من که نفهمیدم چی بود رفته تو پات که با فشار انگشت من آمد بیرون و تو راحت شدی .  

شب هم بردمت پارک یه دوری زدیم و برگشتیم .

بعدش هم حسابی با شیرین کاری هات هممون را به ذوق آوردی . 

با واکرت راه میرفتی من تشویقت میکردم بعد به تک تک افراد نگاه میکردی و سرت را تکون میدادی که یعنی شما هم من را تشویق کنید خلاصه همه را مجبور کردی برات دست بزنند و بگند آفرین آفرین بعد خودت آنچنان ذوق کردی که نشستی زمین و شروع کردی دست زدن  و رقصیدن . 

تازگی ها خیلی باحال نانای میکنی. 

و دیگه اینکه همش رو زانوهات می ایستی با واکرت حتی یک دستی هم میایستی چند بار دستت را ول کردی و دست زدی و سریع دسته واکر را گرفتی اما همچنان راه نمیری .  

دیروز هم ظهر به زور و با مکافات فقط سه قاشق سوپ خوردی عصری با بابایی رفتیم بیرون و سر راه برات فیله مرغ تازه گرفتم وقتی دیدم سوپت را نمیخوری یه فیله ها را برات کباب کردم اما لب نزدی  منم مجبور شدم ۶ تا پیمونه شیر خشک برات درست کردم . شب هم بعد از مدت ها رفتیم خونه خودمون .  

امیدوارم فردا بیام بنویسم که تو اشتهات برگشته و امروز همه چی خوردی الهی الهی الهی